بریدههایی از کتاب نجات از هزارتو دکتر نیکول لپرا با موضوع خودشناسی
کتابهای خودشناسی که این روزها به آثاری پُر فروش تبدیل شدهاند، اثرهایی هستند که میتوانند در بسیاری از موارد به ما کمک کنند. یکی از این کتابها “نجات از هزارتو” نام دارد که اثر بسیار درخشانی است. در ادامه متن بریدههایی مهم از این کتاب را جمع آوری کردهایم و برای شما قرار دادیم. با ما باشید.

این کتاب درباره چیست؟
کتاب نجات از هزارتو ترجمه فارسی کتابی با نام How To Do The Work اثر دکتر نیکول لپرا است. دکتر لپرا در این کتاب به تشریح رویکرد درمانی جدید خود با نام «روانشناسی کلنگرانه» پرداخته است. این رویکرد به حدی مورد استقبال قرار گرفت که این کتاب به یکی از کتابهای پرفروش نیویورک تایمز تبدیل شد.
کتاب نجات از هزارتو بر اساس «روان شناسی کلنگرانه» نگاشته شده است. دیدگاهی ساختارشکنانه به عافیت روانی، جسمی و معنوی که این قدرت را به افراد میدهد تا هر روز متعهد به انجام کارهایی باشند که به اصلاح الگوهای منفی، ترمیم زخمهای گذشته و تقویت خودآگاه منجر میشود.
«روانشناسی کلنگرانه» با تمرکز بر روی ذهن، بدن و روان سعی دارد تا تعادل را به سیستم عصبی بازگرداند و زخمهای عاطفی حلنشده را درمان کند. به شما قدرتی میدهد که خودتان را به نسخه واقعیتان تبدیل کنید.
بریدههایی از این کتاب خودشناسی
برخی از ما هرگز نمیایستیم تا با خود فکر کنیم که آیا این واقعاً من هستم؟
ما نمیتوانیم انتظار داشته باشیم کاری را که خودمان برای خودمان انجام نمیدهیم، دیگران برایمان انجام دهند.
افرادِ تنها، به اندازهٔ عمق ارتباطی که با خودشان دارند، میتوانند با دیگران ارتباط عمیق برقرار کنند.
بیتوجهی پیدرپی به حس درونیاش، باعث شد که بهتدریج یاد بگیرد به خودش اعتماد نداشته و بهجای آن، همیشه نگاهش به افکار، باورها و نظرات دیگران باشد.

همه نمیخواهند بهتر شوند و بهبود یابند، و این ایرادی ندارد. هویت برخی افراد، به بیماریشان گره خورده است.
برخی از تصاویر مغزی، نشان میدهند که ما فقط ۵ درصد از روز را در حالت خودآگاه هستیم و در سایر زمانها، در وضعیت ناخودآگاه یا خودکار قرار داریم
ذهن ناخودآگاه، عاشق زندگیکردن در ناحیه امن است. امنترین مکان برای ذهن ما، جایی است که قبلاً در آن بودهایم؛ زیرا نتایج آن برایمان آشناست و میتوانیم آنها را پیشبینی کنیم
«ما روزها را بهخاطر نمیآوریم، بلکه لحظات را بهخاطر میآوریم؛ چزاره پاوزه.»
اگر شما از روی شهود و حس درونی خود میدانید که برای بهتر شدن به چه چیزهایی نیاز دارید، پس چرا این تغییرات را اعمال نمیکنید؟ خیر؛ این ربطی به اراده شما ندارد، بلکه به این خاطر است که در الگوهای فکری و رفتاری نسبتاً خودکاری گیر افتادهاید. شما در «هزارتو» هستید.
مشکل اینجا است که حالات سیستم عصبی ما، بر اساس بازخوردی که از اطرافیانمان میگیریم، تغییر میکند
قدمهای کوچک، ولی مستمر، راه رسیدن به تحول واقعی است.
مردمی که مورد ستم واقع شده و سرکوب شدهاند، از ارتباطی که بین استرس و بیماری وجود دارد، آسیب بیشتری میبینند
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب بیمار خاموش اثر الکس مایکلیدیس (خلاصه این کتاب روانشناسی)

ما از لحاظ عاطفی بیسوادیم، زیرا کودکانی کوچک، در بدنی بزرگسال هستیم
ژنتیک ما، سرنوشتمان را تعیین نمیکند و ما برای تغییر کردن، باید آگاهانه متوجه الگوهای فکری و عادتهایمان باشیم.
او دیگر همیشه در حالت خودکار و ناخودآگاه نبود، بلکه میتوانست در زمانهایی که احساس ناخوشایندی دارد، به جای اینکه از آن فرار کند، برای مدت کوتاهی آن احساس ناخوشایند را حس کند. هرچه حضور او در لحظه حال بیشتر شد، توانایی مکثکردن و مشاهده افکار و رفتارها (همانطور که هستند) در او پرورش یافت و باور پیدا کرد که این حالتهای موقتی و گذرا را میتواند مدیریت کند.
اگر شما در خانهای بزرگ شده باشید که در آن عصبانیت، واکنشهای افراطی، عدم تعامل و ترس، بخش عادی زندگی شما بودند، بدن شما به صورتی تنظیم شده است که استرس را مدیریت کند و بهراحتی نمیتواند وارد حالت امن تعامل اجتماعی شود.
انرژی و حالات ما، به دیگران منتقل میشوند. ما در کنار برخی از افراد، احساس بهتر و آرامتری داریم؛ زیرا سیستم عصبی ما در حال تأثیرگرفتن از حالات سیستم عصبی آن افراد است.
نمیتوانیم انتظار داشته باشیم کاری را که خودمان برای خودمان انجام نمیدهیم، دیگران برایمان انجام دهن
برای اینکه بتوانید به خودتان چیزهایی را بدهید که دیگران ندادهاند، باید خودتان را دوست داشته باشید و برای اینکه خودتان را دوست داشته باشید، باید خودتان را «ببینید».
میتوانید هر روز از خودتان این سؤال را بپرسید که: «در این لحظه، چه کاری میتوانم برای خودم انجام بدهم؟
تکرار، موجب میشود مسیرهای عصبی جدید در مغز شما شکل بگیرند
زخمهای کودک درون، نیازهای برآوردهنشده جسمی، احساسی و معنویِ مربوط به دوران کودکی هستند که خودشان را از طریق ذهنِ ناخودآگاه ما نشان داده و حتی بر زندگی بزرگسالی ما نیز تأثیر میگذارند. اکثر ما احساس دیده، شنیده و دوست داشته نشدن را تجربه کردهایم و این درد را در تمام طول زندگی، همراه خود حمل میکنیم.
کمک کرد تا به چیزی پی ببرم که مدتها مانع پیشرفتم بود و آن چیزی نبود جز «شرم».
مطلب مشابه: بریده هایی از کتاب پاندای بزرگ و اژدهای کوچک با جملات سنگین فلسفی و خودشناسی

به بیان ساده، رابطهٔ ما با والدینمان، پایه و اساس تمام روابط دوران بزرگسالی ما خواهد بود که ما به آن دلبستگی میگوییم.
اگر والدین، یک محیط آشفته و استرسزا برای آنها ایجاد کرده باشند، کودک این شرایط را درونیسازی کرده و این باور را تعمیم میدهد: «والدینم، حس ترس به من میدهند. من میترسم چون آنها به نیازهای من توجه نمیکنند. دنیا، جای ترسناک و تهدیدآمیزی است.» چنین مغزی که برای حفظ بقا تلاش میکند (برخلاف «مغز یادگیرنده» در حالت تعامل اجتماعی)، بر روی تهدیدات احتمالی، «بیشازحد» تمرکز میکند و بهصورت سختگیرانه، سریع و با دید «سیاه یا سفید» و اغلب اوقات وسواسگونه و همراه با ترس، دربارهٔ چیزهای مختلف فکر میکند
ما وقتی بر روی خودمان کار میکنیم، میتوانیم تغییر کنیم. میتوانیم روبهجلو حرکت کرده و درمان شویم..
شناخت زخمها، یک قدم اساسی در مسیر درمانشدن است (که البته آنقدرها هم راحت نیست). این زخمها معمولاً در زیر مخزنی از دردها، غمها و حتی خشمهایی هستند که برای مدت طولانی سرکوب شدهاند تا شما بتوانید حداقل در ظاهر به کارهای خود برسید و به زندگی ادامه دهید.
یکی از مهمترین رفتارهایی که ما از والدین خود یاد میگیریم، اِعمال روشهایی است که برای سازگار شدن با شرایط به کار میگیریم.
والدین، نقش راهنما را دارند. وجود یک رابطهٔ محبتآمیز بین فرزند و والد، باعث میشود فضای امنی به وجود آید تا کودک در مواقعی که با خطر مواجه میشود، به آن مراجعه کند. یک راهنما، معمولاً قضاوت نمیکند و به کودک اجازه میدهد همانطوری که هست، باشد. یک راهنما، اکثر اوقات یک مشاهدهگر است و از موضع آگاهی و خرد دست به اقدام میزند.
فرایند تنظیم احساسات، به این صورت است: متوجه یک احساس میشویم، اجازه میدهیم این احساس در بدن ما حضور داشته باشد (بهجای اینکه حواس خودمان را با مواد، الکل، گوشی یا غذا پرت کنیم)، سپس سعی میکنیم آن را شناسایی کنیم («من الان عصبانی هستم») و در نهایت، نفس عمیق میکشیم تا بهتدریج کم شود.
مرزبندی، یعنی برای اینکه نیازهای ما بهطور مستقیم برآورده شوند، حدوحدود شخصی خود را ابراز کنیم
او تصمیم گرفت هر روز به یک قول کوچک که به سلامتی او کمک میکند، متعهد بماند (هرچه کوچکتر ولی مستمرتر، بهتر).
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب بی حد و مرز جیم کوییک با متن و جملات درباره خودشناسی

ما فقط نمود فیزیکی یک سری کدهای ژنتیکی نیستیم، بلکه محصول تعداد قابلتوجهی از تعاملات هستیم که برخی از آنها در کنترل و برخی خارج از کنترل ما هستند.
اگرچه هرکسی میتواند با دست گذاشتن بر روی زخمهایمان، ما را از لحاظ عاطفی تحریک کند، ولی این زخمها، در روابط عاشقانه، به شدیدترین شکل، تحریک میشوند. در این حالت، ممکن است با صدای بلند با طرف مقابلمان بحث کنیم، در را محکم ببندیم یا قشقرق به پا کنیم. کودک درون، یعنی همان بخش وحشتزده روان ما، در دورانی شکل میگیرد که ما توانایی کمی برای تنظیم عواطف خود داریم.
درمانشدن، یک فعالیت روزانه است. شما برای درمانشدن، لازم نیست به «جایی» بروید، بلکه باید به درون خود رجوع کنید. باید متعهد شوید که هر روز برای خروج از این هزارتو، انرژی بگذارید. شما مسئول درمان خود هستید و در این فرایند، مشارکت فعال خواهید داشت. هرچه بیشتر انرژی بگذارید، عمیقتر درمان خواهید شد. قدمهای کوچک، ولی مستمر، راه رسیدن به تحول واقعی است..
تجربیات ترومایی، همیشه واضح و مشخص نیستند؛ بهویژه اگر این تجربیات در دوران کودکی که ما وابسته و ناتوان هستیم، اتفاق بیفتند. این نوع تروما، زمانی رخ میدهد که ما برای بهدستآوردن عشق، به خودمان خیانت میکنیم یا دائماً طوری با ما رفتار میشود که احساس بیارزشی یا پذیرفتهنشدن کنیم. نتیجهٔ تمام اینها، قطعشدن رابطهٔ ما با خودِ واقعیمان است و این باور اساسی در ما شکل میگیرد که برای زندهماندن، باید به کسی که واقعاً هستیم، خیانت کنیم.
والدین تحتتأثیر زخمهای ناخودآگاه خود، واکنش نشان میدهند و بهجای اینکه راهنمایی کنند، کودک را کنترل کرده یا او را مجبور میکنند که خواستههای آنها را انجام دهد. برخی از رفتارهای آنها ممکن است واقعاً با نیت خیر انجام شود؛ والدین شاید آگاهانه یا ناخودآگاه قصدشان این باشد که از کودک در برابر ناهمواریهای زندگی محافظت کنند و نگذارند کودکشان همان رنجی را که آنها متحمل شدهاند، تجربه کند. در این مسیر ممکن است نیازها و خواستههای کودک را نادیده بگیرند.
مطلب مشابه: بریده هایی از کتاب قدرت شروع ناقص؛ خلاصه جملات روانشناسی و خودشناسی

وقتی بتوانیم محدودیتهای دیگران را درک کرده و درد و ترسی که پشت رفتارهای آنها وجود دارد را ببینیم، یعنی در حال درمانشدن هستیم.
هویت برخی افراد، به بیماریشان گره خورده است
خودم را تبدیل به آدمی کردم که نهتنها نمیدانست چه نیازهایی دارد، بلکه هیچ نیازی هم نداشت.
اولین قدم در درمانشدن، آگاهی است.
وقتی ما برای محافظت از خودمان، به دور خود دیوار میکشیم، شکلدادن روابط آزادانه و خودجوش با دیگر انسانها، غیرممکن میشود. در این شرایط، خودمان و دیگران را بیشتر تحت کنترل قرار میدهیم و فکر میکنیم که به این صورت، امنیت بیشتری خواهیم داشت
برای داشتن یک رابطهٔ موفق، نباید از آن برای پر کردن خلأها و ترمیم زخمهایی که والدین ما ایجاد کردهاند، استفاده کنیم. یک رابطهٔ سالم، فضایی برای رشد متقابل، مهیا میسازد.
واقعیت این است که تعداد کمی از ما با خودِ واقعیمان ارتباط داریم، اما از دیگران انتظار داریم که هستهٔ درونی ما را از پشت تمام آن لایههایی که بهخاطر «خیانت به خود» شکلگرفتهاند، ببینند.
سریعترین راه برای بهبود سلامت روده (جهت حفظ یکپارچگی دیوارهٔ روده)، خوردن غذای تام و مغذی است. ارتباط مستقیمی که بین روده و مغز وجود دارد، باعث میشود هر وعدهٔ غذایی، فرصتی برای درمانشدن و شکوفایی باشد. حذف غذاهای فرآوریشده و ناسالم از رژیم غذایی، فرصتی است برای بهبود سلامت جسمی و روانی ما. با اینکه تغذیه، نقش بسیار مهمی در سلامت روان دارد، اما بهندرت روانشناسی را پیدا میکنید که از شما دربارهٔ نوع تغذیهای که دارید، سؤال بپرسد.
ممکن است فکر کنید این افکار مربوط به «شما» هستند و از خودِ واقعیتان نشئت میگیرند؛ ولی اینطور نیست؛ شما آن کسی هستید که متوجه این افکار میشود، نه خود افکار. افکار، پدیدههای الکتروشیمیایی هستند که در اثر فعالشدن نورونها در مغز به وجود میآیند. افکار، یک هدف دارند؛ آنها به ما کمک میکنند که مسائل را حل کنیم، چیزهای مختلفی خلق کرده و ارتباط برقرار کنیم. مشکلی که در اینجا وجود دارد، این است که ما بیشازحد به افکارمان متکی هستیم.
مطلب مشابه: کتاب تئوری انتخاب ویلیام گلاسر روانشناس؛ خلاصه کتاب درباره خودشناسی و موفقیت

این را در نظر بگیرید که شاید رفتارهای آنها نشئتگرفته از رنجی باشد که در آنها ریشه دوانده و در ظاهر قابلمشاهده نیست. بسیاری از ما دارای والدینی هستیم که به دلیل تروماهای حلنشدهٔ دوران کودکی، با تنظیم احساسات خود مشکل دارند. آنها ممکن است این رنج را بهطور مستقیم (مثل زمانی که میگویند گریه نکن) یا به طور غیرمستقیم (مثل زمانی که ابراز احساسات میکنیم، ولی آنها پا پس میکشند) به ما منتقل کنند.
هر زمان که ما کاملاً هوشیار نیستیم، بدین معنی است ذهن ناخودآگاه ما فعال شده و سخت در تلاش است. اینکه چگونه فکر میکنیم، صحبت میکنیم یا پاسخ میدهیم، همه اینها از بخش ناخودآگاه ذهن ما نشئت میگیرند (بخشی که توسط افکار، الگوها و باورهای نهادینهشده در دوران کودکی و طی فرایندی به نام «شرطیشدن» شکل میگیرد).