بریدههایی از کتاب قمارباز اثر داستایفسکی (با داستانی جذاب)
داستایفسکی نویسندهای بزرگ و جاوید است که آثار او نه تنها فوقالعادهاند بلکه روح ادبیات جهان امروز را شکل دادهاند. یکی از آثار درخشان این نویسنده روس قمارباز نام دارد. ما نیز در این بخش از سایت ادبی و هنری روزاه قصد داریم بریدههایی از کتاب قمارباز را برای شما دوستان قرار دهیم. در ادامه با ما باشید.

این کتاب درباره چیست؟
قمارباز رمان کوتاهی از داستایفسکی، نویسندۀ مشهور روس است، رمان نشاندهندۀ اعتیاد خود داستایفسکی به رولت میباشد که الهامبخش نوشتن این کتاب شد. نویسنده در هنگام نوشتن کتاب، تحت مهلتی سخت برای بازپرداخت بدهیَش ناشی از قمار بود.
قمارباز یکی از آثار درخور و ممتاز داستایفسکی است که در سن 45 سالگی وی، تنها در مدّت 26 روز نگاشته شده است.
داستان رمان، ماجرای خانوادهای روس است که بر اثر تحوّلات و بیلیاقتیها ثروت انبوه خود را از دست داده و مجبور به مهاجرت به کشور دیگری شدهاند. راوی داستان که معلّم فرزندان این خانواده است، داستان را در حالی روایت میکند که یا از قمارخانه برگشته است یا در راه قمارخانه است. وی به شانس خودش در قمار اعتقاد دارد امّا در پی باختن در قمار، تمام ثروت خود را از دست میدهد.
جملات فوقالعاده ادبی از کتاب قمارباز
من خودم را به دست خود نابود کردهام.
میپرسید پول برای چه میخواهم؛ چهطور برای چه؟ پول همهچیز است.
آدمیزاد دوست دارد که دوست صمیمی خود را پیش خود خوار ببیند. دوستی اغلب بر پایهی حقارت حریف استوار است. این یک حقیقت قدیمی است که بر اشخاص زیرک پوشیده نیست

بله، در مُنتهای درجهی ذلت و ناچیزشمردگی لذتی هست. چه میدانم؛ شاید در ضربههای شلاق هم، که بر پشت آدم فرود آید و گوشت آدم را تکهتکه کند، یکجور لذتی نهفته باشد… اما شاید من بخواهم لذایذی از نوع دیگر هم بچشم.
مگر ممکن است که آدم به میز بازی نزدیک بشود و به خرافات مبتلا نشود؟
من حرف آن مدعی را یاوه میشمارم که با شکم سیر و خیال راحت درس اخلاق میدهد و در جواب کسی که در توجیه بازی خود عذر میآورد که «کلان بازی نمیکنم»، میفرماید: «دیگر بدتر! زیرا این نشان حقارت حرص است.»
در هر خانهای فاتَری هست با مبانی اخلاقی بسیار استوار. این فاتر بینهایت شریف است، به قدری شریف که آدم میترسد نزدیکش شود. من تاب تحمل این آدمهای شریفی را که شرفشان از استواری به سد سکندر میماند ندارم. هر فاتری رئیس یک خانواده است و هر شب کتابهای آموزندهای برای تهذیت خانوادهاش به صدای بلند میخواند. بر فراز خانه باد در تاج درختان نارون و شاهبلوط صدا میکند و غروب لکلکی روی بام است… اینها بینهایت شاعرانه و دلانگیز است…
من لحظههای پُرعمق و التهاب زندگی شما را به یاد دارم. من یقین دارم که شما بهترین احساسهای آن زمان خود را فراموش کردهاید. امروز رویاهای شما و مهمترین آرزوتان از تاق و جفت یا سرخ و سیاه و دوازده شمارهی میانی و از اینجور حرفها تجاوز نمیکند. من به این یقین دارم.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب برادران کارامازوف (اثر جاویدان داستایفسکی) شاهکار ادبی جهان

حتا یک فرانسوی ساده و بیرنگوبو و بیبرگونوا ممکن است رفتار و سکنات و سلیقهها و حتا اندیشههای بسیار لطیف و ظریفی داشته باشد، بیآنکه این کیفیات از تشخیص و اختیار و جانش سرچشمه گرفته باشد. این خصوصیات همه از راه ارث به او رسیده است. آنها خود ممکن است بسیار رذل و نادان باشند.
من با هیجان بسیار گفتم: «من چهکار دارم به اینکه بیمعنی است یا با معنی! من فقط میدانم که وقتی کنار شما هستم باید حرف بزنم. باید مدام حرف بزنم و حرف میزنم. من جلو شما عزت نفسم را فراموش میکنم. همهچیز برایم یکسان است.» با خشکی و گفتی به قصد رنجاندن من، گفت: «برای من چه فایده داشت که شما را به ته دره بجهانم؟ این کار هیچ دردی از من دوا نمیکند. مُردن شما برای من بیفایده است!» من فریاد زدم: «بهبه، آفرین! این بیفایدهی فوقالعادهتان را بهعمد گفتید تا مرا زیر آن خُرد کنید! من هر چه در دلتان میگذرد بهروشنی میبینم. میگویید بیفایده؟ ولی لذت همیشه مفید است و قدرت مطلق و بیحد، ولو بر یک مگس، برای خود لذتی دارد. انسان طبعاً خودکامه است و از رنج دادنِ دیگری خوشش میآید. شما مخصوصاً خیلی دوست دارید رنج بدهید.»
وقتی خوشرویی و مهربانی برایش فایدهای داشت، شادوشنگول و مهربان بود و همین که شادی و خوشرویی دیگر واجب نبود، عبوس میشد و دیدارش به قدری ملالآور بود که تحملش دشوار بود.
آنها فقط برای مراد گرفتن از همین چرخ میآیند و از آنچه در اطرافشان میگذرد، میشود گفت اصلاً خبر ندارند و در تمام فصل به چیزی جز این چرخ توجه نمیکنند.
قدر پول باید به اندازهای نزد یک جنتلمن ناچیز باشد که نبودش نتواند آرامش او را برهم زند.
نهفقط حق ندارید در خصوص چیزی که به صحت آن یقین ندارید با من حرف بزنید، بلکه حتا در دلتان هم نبایست دربارهی آن حکمی بکنید.
عشق من به شما هر روز عمیقتر میشود، هر چند به قدری دوستتان دارم که بیشتر از آن ممکن نیست.
مطلب مشابه :جملاتی از داستایفسکی نابغه ادبیات جهان؛ گزیده سخنان با مفهوم از این نویسنده

فقط میخواستم در کنارش باشم. همیشه در هالهی او، در پرتو او، تا آخر عمر. غیر از این هیچ نمیخواستم
فردا، فردا، همهچیز تمام خواهد شد.
نهفقط حق ندارید در خصوص چیزی که به صحت آن یقین ندارید با من حرف بزنید، بلکه حتا در دلتان هم نبایست دربارهی آن حکمی بکنید.
مسئله اینجاست که اگر این چرخ بخت یک دور دیگر میزد همهچیز عوض میشد و (من یقین دارم که) همین معلمان اخلاق اولین کسانی بودند که با خوشرویی شوخیکنان نزد من میآمدند و به من تبریک میگفتند.
«پرنده را از پروازش میشناسند، آدم را از کارهایش!
حقیقت این است که مردم نهفقط دور میز رولت و بساط قمار، بلکه همهجا همیشه سعی میکنند که چیزی از چنگ حریف بیرون آورند و در جیب خود بگذارند.
تا امروز هم از وضع خود در این کشاکش سر درنمیآورم. اینها تمام مثل خوابی گذشت، حتا عشق سوزان من، گرچه بسیار شدید و صادقانه بود، اما… به کجا انجامید؟ حقیقت این است که گاهی این فکر مثل برق از ذهن من میگذرد که «آیا من آن زمان دیوانه نبودم؟ آیا تمام این مدت را جایی در تیمارستانی نگذراندهام؟
میداند که من دیوانهوار دوستش دارم و حتا اجازه میدهد که از این عشق سودایی برایش حرف بزنم. و البته هیچچیز بیش از همین آزاد گذاشتن من، که بیهیچ مانع یا ملاحظهای از عشق خود با او حرف بزنم، گواه نفرتش از من نیست.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب موشها و آدمها؛ شاهکاری از جان اشتاین (رمان خواندنی غمگین)

کسی که بهراستی آقامنش باشد حتا اگر تمام هستی خود را ببازد نباید پریشانی در خود ظاهر سازد. قدر پول باید به اندازهای نزد یک جنتلمن ناچیز باشد که نبودش نتواند آرامش او را برهم زند. البته شرط نجابتِ حقیقی این است که اصلاً متوجه این لجنی که دور میز میجوشد و اوباشی که در آن لجن پول میجویند نشوی! اما از طرف دیگر گاهی طریق عکس، یعنی توجه بسیار، کمتر از آن نشان اشرافیت نیست، یعنی باز کردن چشم بر همهچیز و باریک شدن بر دقایق و مشاهدهی بازیکنان و حقارتشان با دقت یک ذرهبین. منتها به این شرط که خیل اوباش و لجن تالار بازی را به صورت نوعی سرگرمی ببینی، به صورت نمایشی که فقط برای تفریح تو ترتیب داده شده باشد. البته ممکن است که آدم خود را بهزور در این جمع جا کند اما باید چشم به اطراف خود داشته باشد با یقین کامل که تماشاگر است و یکی از آحاد جمع نیست.
نفرت داشتم از اینکه اعمال و افکار خود را با موازین اخلاقی بسنجم.
قماربازان میدانند که انسان ممکن است تا یک شبانروز بیحرکت پشت میز بازی بنشیند و حتا نگاهی به چپ یا راست خود نکند.
بهنظرم میرسد که او تا امروز به چشم آن شهبانوی باستانی به من نگاه کرده است، که در حضور بندهاش لخت میشد زیرا او را آدم نمیشمرد. آری، اغلب پیش میآید که مرا آدم حساب نکند…
اصلاً چه معنی دارد که آدم خودش را گول بزند؟ هیچ کار از این بیهودهتر و ناعاقلانهتر نیست.
چرا نمیفهمم که مُردهام؟ ولی… چرا ممکن نباشد که دوباره زنده شوم؟
انسان طبعاً خودکامه است و از رنج دادنِ دیگری خوشش میآید. شما مخصوصاً خیلی دوست دارید رنج بدهید.
گرچه صمیمانه دوستتان دارم، به شما حق نمیدهم که بعضی سؤالات را از من بکنید…»
اگر شکستم را پذیرفته بودم، اگر جرئت تصمیم نمیداشتم چه شده بود؟…
مطلب مشابه: خلاصه ای از کتاب مسخ اثر فرانتس کافکا (کتاب داستانی غم انگیز)

در مُنتهای درجهی ذلت و ناچیزشمردگی لذتی هست.
حسادت بود که بر دلم تیغ میکشید؟
من در کنار شما آتش میگیرم، هار میشوم. خیال میکنید از رسوایی وحشت دارم یا از خشم شما میترسم؟ خشم شما برای من چه اهمیتی دارد؟ من یک عاشق ناامیدم و میدانم که بعد از این هزاربار بیشتر دوستتان خواهم داشت.
من حالا چه هستم؟ هیچ! صفر! فردا چه خواهم شد؟ فردا ممکن است باز از میان مُردگان برخیزم و زندگی نویی شروع کنم. و «انسان» را، تا هنوز کاملاً در من تباه نشده، کشف کنم.
وای از این مردم ازخودراضی! وراجی که خرجی ندارد! با چه خودپسندی سرشار از غروری داوری میکنند! اگر میدانستند که من وضع کنونی خود را تا چه پایه زشت و نفرتآور احساس میکنم زبانشان برنمیگشت که به من درس زندگی و اخلاق بدهند. آنها چه چیز تازهای دارند که به من بگویند که من خود ندانسته باشم؟ و آیا بهراستی مسئلهی مهم این است؟ مسئله اینجاست که اگر این چرخ بخت یک دور دیگر میزد همهچیز عوض میشد و (من یقین دارم که) همین معلمان اخلاق اولین کسانی بودند که با خوشرویی شوخیکنان نزد من میآمدند و به من تبریک میگفتند. و مثل حالا روی از من نمیگرداندند.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب بادام ( خلاصه کتاب با داستان الهام بخش و امیدوار کننده )

گاهی فکری عجیب، خیالی واهی، و بهظاهر سخت از واقعیت دور، در ذهن آدم چنان قوت میگیرد که آدم آن را معقول و عملی میپندارد، سهل است، در صورتی که با میلی شدید و سودایی همراه باشد ممکن است آن فکر را امری ناگزیر و محتوم و مقدر بشمارد، چیزی که ممکن نیست حقیقتاً شدنی نباشد.