بریده‌هایی از کتاب دختری که ماه را نوشید اثر کلی بارن (رمان مخصوص کودکان)

بریده‌هایی از کتاب دختری که ماه را نوشید را در روزانه به همراه معرفی قرار داده‌ایم. دختری که ماه را نوشید کتابی برای کودکان در سال ۲۰۱۶ نوشته کلی بارن است. این کتاب مورد نقد مثبت قرار گرفت. کامان سنز مدیا به آن ۵ ستاره و A+ برای ارزش آموزشی داده‌است، پیام مثبت و الگوهای نقش آن را «یک انتخاب عالی برای دوستداران فانتزی درجه متوسط» نامیده‌است.

بریده‌هایی از کتاب دختری که ماه را نوشید اثر کلی بارن (رمان مخصوص کودکان)

اهمیت و تاثیر کتاب دختری که ماه را نوشید

کتاب دختری که ماه را نوشید نوشته‌ی کلی بارن‌هیل، یک رمان فانتزی برجسته در ادبیات کودک و نوجوان است که از زمان انتشارش در سال ۲۰۱۶، تأثیر قابل‌توجهی بر مخاطبان و منتقدان داشته است.

پیام‌های عمیق انسانی:

این کتاب به موضوعاتی مثل امید، فداکاری، عشق و مبارزه با سنت‌های نادرست می‌پردازد. داستان لونا، دختری که به‌طور اتفاقی قدرت جادویی از نور ماه به دست می‌آورد، و تلاش او برای یافتن هویت و کنترل این قدرت، به خوانندگان نشان می‌دهد که چگونه می‌توان با چالش‌های زندگی روبه‌رو شد و از آن‌ها برای رشد استفاده کرد. همچنین، نقد سنت‌های پوچ و خرافی در جامعه‌ای که هر سال نوزادی را قربانی می‌کند، پیامی قوی درباره اهمیت تفکر انتقادی دارد.

جذابیت برای گروه‌های سنی مختلف:

اگرچه این کتاب برای کودکان و نوجوانان نوشته شده، اما لایه‌های داستانی و موضوعات عمیق آن باعث شده بزرگسالان نیز از آن لذت ببرند. این ویژگی، کتاب را به اثری فراگیر تبدیل کرده که می‌تواند پیوندی بین نسل‌ها ایجاد کند.

جوایز و اعتبار ادبی:

دریافت جایزه‌ی معتبر نیوبری در سال ۲۰۱۷ نشان‌دهنده‌ی کیفیت بالای این اثر است. این جایزه، که یکی از مهم‌ترین افتخارات در ادبیات کودک به شمار می‌رود، تأییدی بر ارزش ادبی و تأثیرگذاری کتاب است.

تأثیر فرهنگی و جهانی:

فروش بیش از یک میلیون نسخه و ترجمه به زبان‌های مختلف، از جمله فارسی (با ترجمه‌ی فروغ منصورقناعی توسط نشر پرتقال)، نشان‌دهنده‌ی استقبال گسترده از این کتاب در فرهنگ‌های گوناگون است. در ایران نیز این اثر بین نوجوانان محبوبیت زیادی پیدا کرده و به بحث‌هایی درباره مفاهیم داستان در میان خوانندگان منجر شده است.

خلاصه داستان کتاب دختری که ماه رو نوشید

این کتاب می‌گوید که چگونه لونا، پس از بزرگ شدن توسط جادوگری به نام زان، باید بفهمد که چگونه با قدرت‌های جادویی که به‌طور تصادفی به او داده شده‌است، رفتار کند. او باید قبل از اینکه خیلی دیر شود، قدرت‌های خود را کنترل کند.

جملاتی از این کتاب زیبا

چون تو نمی‌بینیش دلیل نمی‌شه وجود نداشته باشه. بیشتر چیزای خارق‌العادهٔ دنیا نامرئی‌ان. اعتماد کردن به چیزای نامرئی تو رو قوی‌تر و شجاع‌تر می‌کنه.

«تو از آنچه فکر می‌کنی، خیلی بیشتری.»

من دلیل نصف کارایی رو که مردم انجام می‌دن نمی‌دونم. با نصف دیگهٔ کاراشون هم مخالفم.

عشق من تقسیم نمی‌شه، چندبرابر می‌شه.

دانش همیشه از مغز نمی‌آد. بدنت، قلبت و هدفت هم هستن. بعضی وقتا حتی خاطره‌ها ذهن خودشون رو دارن.

تا اینکه یک روز، دیگر اندوهی نبود. زن دیوانه یاد گرفت که آن را دور بیندازد و جایش را با چیز دیگری پر کند: امید.

اینکه آدم خودش را جلوی تودهٔ مردم خوب نشان بدهد، اهمیت زیادی داشت.

این قانون دنیاس. ما هر کاری هم که بکنیم نمی‌تونیم عوضش کنیم.

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب جنایت و مکافات اثر جاودانه داستایفسکی و برترین رمان تاریخ

مطلب مشابه: بخش هایی از کتاب کلیدر اثر محمود دولت‌آبادی (رمان خواندنی)

جملاتی از این کتاب زیبا

ولی مرداب تنها بود. دلش چشمی می‌خواست که با اون دنیا رو ببینه. دلش تکیه‌گاهی قوی می‌خواست که اونو ببره جاهای مختلف. دلش پا می‌خواست که راه بره، دست می‌خواست که لمس کنه و دهان می‌خواست که آواز بخونه. بعد مرداب بدنی رو خلق می‌کنه؛ هیولای بزرگی که از مرداب با پاهای قویِ خودش بیرون میاد. هیولا مرداب بود و مردابْ هیولا. هیولا عاشق مرداب بود و مرداب عاشق هیولا. درست مثل آدمی که تصویر خودش رو توُ آب آروم برکه‌ای می‌بینه و با مهربونی بهش خیره می‌شه. سینهٔ هیولا پر از گرما و احساسات زندگی‌بخش بود.

قلب از نور ستاره درست شده و زمان. رنجشِ دوری و از دست دادن در تاریکی ریسمانی ناگسستنی است که بی‌نهایت را به بی‌نهایت وصل می‌کند. قلب من برای قلبت آرزو می‌کند و آن آرزو حتمی است. وقتی دنیا می‌چرخد وقتی جهان بزرگ می‌شود و وقتی راز عشق، دوباره و دوباره در رازِ تو برملا می‌شود من رفته‌ام. ولی برخواهم گشت.

«چرا باید به دنیا اهمیت بدم؟ دنیا هیچ‌وقت به من اهمیت نداده. اگه من دلم بخواد بسوزونمش، می‌سوزونمش.»

وزن چیزهایی که از آن‌ها حرفی نمی‌زدند؛ بیشتر از آن‌هایی شد که حرفش را می‌زدند.

شاعر می‌گه: راه حقیقت در قلب رؤیاپرداز است.

نگاهش طوری بود که به سیم‌های روح آدم دست می‌کشید و آن‌ها را به صدا درمی‌آورد؛ مثل نواختن یک چنگ.

به‌هرحال با محدود کردن خواسته‌های مردم می‌تونیم بهشون بگیم سرنوشت‌شون همین بوده. این واسه مردم یه هدیه‌س. یاد می‌گیرن هر حرکتی بی‌فایده‌س. هیچ هدیه‌ای بالاتر از این نیست.

واقعاً می‌خوای برات توضیح بدم؟ ترجیح می‌دم نگم. وای! ساکت! گریه نکن.

یک قلب چقدر احساس را می‌تواند در خود نگه دارد؟ به مادربزرگش نگاه کرد. به مادرش. به مردی که سعی می‌کرد از خانواده‌اش محافظت کند. لونا با خودش فکر کرد: بی‌نهایت. همون‌طور که جهان بی‌نهایته.

زخم‌هایش همیشه درد می‌کردند. نه به اندازهٔ روز اول و هفته‌های اول. ولی همیشه درد می‌کردند؛ دردِ همیشگیِ چیزی ازدست‌رفته.

مردم مطیع، مردم رام، مردمی که زندگی‌شان در غباری غمناک می‌گذشت. ابرهای اندوه احساساتشان را گرفته بود و مغزهایشان را از کار انداخته بود. بزرگان برای حکم‌رانی به همین‌ها نیاز داشتند. هرچند ناخوشایند بود، ولی کاری برایش نمی‌کردند.

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب عزاداران بیل اثر غلامحسین ساعدی (رمان با داستانی خواندنی)

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب زندگی در پیش رو اثر رومن گاری (داستان خواندنی)

جملاتی از این کتاب زیبا

نگاهش شبیه اصرار ریشه برای جا گرفتن در دلِ زمین بود.

بله. یه جادوگر توُ جنگله. همیشه یه جادوگر بوده. می‌شه یه‌بار هم که شده دست از شلوغ‌بازی برداری؟ وای خدایا! تا حالا بچه‌ای به این سِرتِقی ندیده بودم.

بیشتر چیزای خارق‌العادهٔ دنیا نامرئی‌ان. اعتماد کردن به چیزای نامرئی تو رو قوی‌تر و شجاع‌تر می‌کنه.

قلب از نور ستاره درست شده و زمان. رنجشِ دوری و از دست دادن در تاریکی ریسمانی ناگسستنی است که بی‌نهایت را به بی‌نهایت وصل می‌کند. قلب من برای قلبت آرزو می‌کند و آن آرزو حتمی است. وقتی دنیا می‌چرخد وقتی جهان بزرگ می‌شود و وقتی راز عشق، دوباره و دوباره در رازِ تو برملا می‌شود من رفته‌ام. ولی برخواهم گشت.

معلمش گفت: «مراقبِ اندوهت باش.»

مادرم بهم گفته بود جادوگر روح اونا رو می‌خوره و بدنای بدون روح اونا توُ زمین آواره می‌مونن. نه می‌تونن زندگی کنن و نه بمیرن. بی‌چشم و بی‌صورت و بدون هدف راه می‌رن.

با دقت روی گونه‌های چروکیده‌اش سرخاب مالید و به چشم‌هایش سرمه کشید. دندان‌هایش را توی آینه نگاه کرد که کثیف نباشند یا خرده‌غذایی لای‌شان نمانده باشد. عاشق آینه‌اش بود؛ تنها آینهٔ موجود در پروتِکتُرِیت. برای گرلاند بزرگ‌ترین لذت دنیا این بود که چیزی فقط و فقط مال خودش باشد. او دوست داشت خاص باشد.

یک آدم ممکن بود سکه‌ای روی زمین بیندازد و نتواند آن را پیدا کند، ولی یک کلاغ از درخشش سکه آن را پیدا می‌کرد. دانش در ذاتش جواهری درخشان بود

رنجشِ دوری و از دست دادن در تاریکی ریسمانی ناگسستنی است که بی‌نهایت را به بی‌نهایت وصل می‌کند.

شجاعت نه چیزی می‌سازه، نه از کسی مراقبت می‌کنه و نه به نتیجه‌ای می‌رسه. فقط آدم رو به کشتن می‌ده.

«امید. غنچه‌هایی که آخر زمستون درمی‌آن چقدر بی‌جونن! انگار مردن! وقتی تو دستمون می‌گیریمشون چقدر سردن! ولی خیلی طول نمی‌کشه که اونا بزرگ می‌شن، می‌شکفن و بعد همهٔ دنیا سبز می‌شه.»

«بعضی وقتا بزرگ بودن فقط به اندازه نیست.»

دانشمند وقتی از نوشته‌هایش، از قلمش و از کتاب‌های قطورش ناامید می‌شود، سقوط می‌کند. و دیگر پیدا نمی‌شود.

آنتین احساس کرد چیزی توی قفسهٔ سینه‌اش تکان می‌خورد. اول لرزشی خفیف بود و بعد ضربان مداوم و تند قلبش. احساس پرنده‌ای را داشت که بر فراز جنگل پرواز می‌کند و خودش را به آسمان می‌رساند.

«صبر بال ندارد. صبر فرار نمی‌کند. نه می‌وزد، نه می‌لزرد، نه می‌لغزد. صبر موجِ اقیانوس است. دودِ کوه‌هاست. خطوط رویِ مرداب است. هم‌نوایی ستاره‌هاست، که بی‌وقفه آواز می‌خوانند.»

خیلی ساده‌س. دیوونه بشید. دیوونگی و جادو به هم متصلن. من که فکر می‌کنم هستن. هر روز دنیا می‌چرخه. هر روز من یه چیز درخشان از زیر سنگا پیدا می‌کنم. کاغذای درخشان. حقیقت درخشان. جادوی درخشان. درخشان، درخشان، درخشان.

احمق وقتی از زمین بیرون می‌رود می‌پرد، از قلهٔ کوه تا ستاره‌ها تا ناکجایِ ناکجا. ولی دانشمند وقتی از نوشته‌هایش، از قلمش و از کتاب‌های قطورش ناامید می‌شود، سقوط می‌کند. و دیگر پیدا نمی‌شود.»

جملاتی از این کتاب زیبا

کودک موهای فرفری مشکی و چشم‌های سیاه داشت، و صورتی درخشان مثل چوب جلاخورده. وسط پیشانی‌اش یک ماه‌گرفتگی بود به شکل هلال.

پروتکتریت که بعضی به آن «پادشاهی علف دُم‌گربه‌ای» و بعضی «شهر غم‌ها» می‌گفتند، در محاصرهٔ دو چیز قرار گرفته بود: از یک طرف جنگلی ترسناک و اسرارآمیز و از طرفی دیگر مردابی بزرگ. وسیلهٔ کسب و کار بیشتر مردم پروتکتریت همان مرداب بود. مادرها به فرزندان‌شان می‌گفتند آینده در مرداب است.

معلومه که وجود داره. این چه سؤالیه! یه نگاه به جنگل بنداز! خیلی خطرناکه! دودهای سمی، چاه‌ها، آتشفشان‌های جوشان و هزارتا خطر دیگه هر طرفش هست. فکر می‌کنی اینا اتفاقیه؟ نه! همهٔ اینا به خاطر جادوگره و اگه به چیزی که می‌خواد عمل نکنیم، می‌دونی باهامون چی‌کار می‌کنه؟ واقعاً می‌خوای برات توضیح بدم؟ ترجیح می‌دم نگم. وای! ساکت! گریه نکن. از انجمن بزرگان کسی دنبال تو نمی‌آد. تو دیگه بزرگ شدی. از خونوادهٔ ما؟ آره عزیزترینم. خیلی وقت پیش. قبل از اینکه تو به دنیا بیای. چه پسر قشنگی بود. حالا دیگه شامت رو بخور و برو کارات رو انجام بده. فردا باید صبح زود بیدار شیم. روز قربانی منتظر کسی نمی‌مونه. همه‌مون باید بریم و از بچه‌ای که قراره جونمون رو نجات بده تشکر کنیم. برادرت؟ چطوری می‌تونستم ازش دفاع کنم؟ اگه این کارو می‌کردم، جادوگر همه‌مون رو می‌کشت. اون‌وقت چی؟ یا یکی رو قربانی کن یا همه رو. این قانون دنیاس. ما هر کاری هم که بکنیم نمی‌تونیم عوضش کنیم. سؤال دیگه بسه. برو دنبال کارِت بچه‌جون.

مطلب مشابه: بریده هایی از کتاب دختری که رهایش کردی اثر جوجو مویز (رمان عاشقانه)

مطالب مشابه را ببینید!

بریده‌هایی از کتاب تربیت بدون فریاد اثر هال ادوارد رانکل (درباره تربیت فرزند) بریده‌هایی از کتاب یگانگی با تمامیت هستی اثر اکهارت تله (درباره معنویت و خودشناسی) بریده‌هایی از کتاب در جستجوی زمان از دست رفته اثر مارسل پروست بریده‌هایی از کتاب حرمسرای قذافی ترجمه بیژن اشتری (درباره جنایات دیکتاتور لیبی) بریده‌هایی از کتاب قدرت سکوت اثر سوزان کین (بررسی قدرت درونگرایان) بریده‌هایی از کتاب از عشق گفتن اثر ناتاشا لان (درباره عشق) بریده‌هایی از کتاب ذهن فریبکار شما اثر استیون نوولا (اثر جذاب روانشناسی) بریده‌هایی از کتاب تو خود کوهی اثر برایانا ویست (برای تسلط بر وجود خود) بریده‌هایی از کتاب چیرگی اثر رابرت گرین (درباره توسعه فردی و موفقیت) بریده‌هایی از کتاب سووشون اثر سیمین دانشور (اولین رمان خواندنی این نویسنده)