اشعار صابر همدانی + مجموعه شعر عاشقانه کوتاه و بلند از صابر همدانی
در این مطلب مجموعه اشعار صابر همدانی را قرار داده ایم و امیدواریم که از خواندن این مجموعه شعر لذت ببرید.
اسدالله صنیعیان فرزند محمدهادی متخلص به «صابر» و مشهور به «صابر همدانی» زادهٔ ۱۲۸۲ شمسی در شهر همدان، درگذشتهٔ ۲۲ اردیبهشت ۱۳۳۵ شمسی در تهران و به خاک سپرده شده در گورستان امامزاده عبدالله شهر ری شاعر ایرانی است.
وی در كودكى پدرش را از دست داد. از همان اوان كودكى بر اثر مطالعهٔ دیوان حافظ، ذوق سرودن شعر در وى پدیدار گشت.
صابر در سال ۱۳۰۳ شمسی به تهران آمد و با اهل عرفان و شاعران زمان مأنوس شد و بر اثر اصرار دوستان تهران را برای اقامت اختیار کرد. پدرش بازرگان بود و خودش در ژاندارمری خدمت میکرد. توسط ظهور علیشاه به طریقهٔ نعمت اللّهی پیوست. او به سبک هندی شعر میسرود و پیرو صائب و کلیم کاشانی بود.
صابر در شاعری دارای دو جنبه است: یکی جنبهٔ ذوقی و عرفانی و دیگر جنبهٔ مذهبی و مرثیهسرایی. او در هر دو رشته استادی و مهارت داشته است.
مجموعه اشعار عاشقانه و زیبای صابر همدانی
در ادامه مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه صابر همدانی را می خوانید و امیدواریم مورد پسند شما قرار بگیرد.
به شبهای جدایی بسکه با یاد تو خو کردم
دل از غم سوخت لیک ازدیده کسب آبرو کردمز مهر ومه از آن گفتم بود روی تو روشن تر
که با مهر و مهت یک روز و یک شب روبرو کردممگر سر زد نسیم صبحدم از سنبل مویت
که از بویش مشام جان و دل را مشکبو کردمبیان حال خود میکردم و توصیف جانان را
بهر مجلس که از مجنون و لیلی گفتگو کردمدم پیر مغان کرد آگهم از رمز هشیاری
پس از عمری که خون اندر دل و جام و سبو کردماگر اهل دلی دیدی سلام من رسان بر وی
که کمتر یافتم هرجا فزون تر جستجو کردممرا در نوجوانی آرزوها بود چون “صابر”
به پیری چون رسیدم ترک آز و آرزو کردم
***
چون ز فراق اکبر اندر کارزار
معنی شقّ القمر شد آشکار
ارغوانی گشت مشکین سنبلش
ریخت روی نرگس و برگ گلش
موی او تا شد در خونش لالهفام
طرّهاش را شد سیه روزی تمام
هرچه تیر آمد به جسمش در نبرد
جای آن چشمی شد و خون گریه کرد
بر جراحاتش که جای شرح نیست
با هزاران دیده، جوشن میگریست
هرچه او از تشنگی بیتاب بود
تیغش از خون عدو سیراب بود
آنچه دشمن کرد با وی در نبرد
صدمهی باد خزان با گل نکرد
بس که خون از هر رگش جوشیده بود
سرو، از گل پیرهن پوشیده بود
چون شد از دستش عنان صبر و تاب
ناگزیر افتاد بر بال عقاب
گفت با آن توسن تازی نژاد
کای به جولان بردهگوی، از گردباد
ای براق تیز جولان را قرین
وی عنان گیرت کف روح الامین
ای همه اوصاف رفرف در خورت
وی ملایک چاکر و میر آخورت
ای مبارک توسن فرّخ سرشت
وی چراگاه تو بستان بهشت
ای هلال ماه نو، نعل سمت
وی خجل گیسوی حورا از دُمت
ای پی تعویض نعلت تا به حال
آسمان آورده ماهی یک هلال
کار میدان داریِ من شد تمام
وقت جولان تو شد، ای خوش خرام
سعی کن شاید رسد بار دگر
دست امیّدم به دامان پدر
اندکی گر غفلت از رفتن کنی
راکبت را طعمهی دشمن کنی
تا نبیند راکبش را پایمال
وام کرد از تیر دشمن پرّ و بال
گر جز این باشد سخن، ای نکته یاب
بیمسّما میشود اسم عقاب
چون عقاب از صحن میدان پرگرفت
ضعف کمکم دامن اکبر گرفت
از کفش تیغ و ز سر افتاد خود
دست و سر دیگر به فرمانش نبود
شد رها از دست او یال عقاب
گشت بیرون هر دو پایش از رکاب
همچو برگی کاوفتد از باد سخت
میل هر سو میکند جز بر درخت
اکبر گلچهره نیز از پشت زین
طاقتش شد طاق و آمد بر زمین
بود گفتی خاک هم چشم انتظار
تا که جسمش را بگیرد در کنار
***
شعر کوتاه از صابر همدانی
کسی را دل مگر از سنگ باشد
که بگذارد کسی دلتنگ باشد
***
به شبهای جدایی بسکه با یاد تو خو کردم
دل از غم سوخت لیک ازدیده کسب آبرو کردمز مهر ومه از آن گفتم بود روی تو روشن تر
که با مهر و مهت یک روز و یک شب روبرو کردممگر سر زد نسیم صبحدم از سنبل مویت
که از بویش مشام جان و دل را مشکبو کردمبیان حال خود میکردم و توصیف جانان را
بهر مجلس که از مجنون و لیلی گفتگو کردمدم پیر مغان کرد آگهم از رمز هشیاری
پس از عمری که خون اندر دل و جام و سبو کردماگر اهل دلی دیدی سلام من رسان بر وی
که کمتر یافتم هرجا فزون تر جستجو کردممرا در نوجوانی آرزوها بود چون “صابر”
به پیری چون رسیدم ترک آز و آرزو کردم
***
درد سر حجر از سرما کم شدنی نیست
زان گونه که وصل تو در هم شدنی نیستبيهوده چرا هر كه زند دم ز تجرد
هر بی پدری عیسی مریم شدنی نیستیک عمر اگر دایه به کام تو نهد شیر
قافل مشو آن دوست که مادر شدنی نیستجائی که برادر به برادر نکند رحم
بی گانه برای تو برادر شدنی نیست
***
خوش باش در آن دم که غمی رو به تو آرد
بگذار که غم نیز رود شاد ز دستت !!!!
***
در هر کجا که شکوه ز دنیا نوشته اند
پیدا بود که مردم دانا نوشته اند
آسودگی مجوی به گیتی، که این سخن
بر طاق هفت گنبد مینا نوشته اند …
***
رو سوی باغ چون من و بلبل گذاشتیم
حسن ترا مسابقه با گل گذاشتیم
بلبل نبود عاشق گل ، این کلاه را
ما دوختیم و بر سر بلبل گذاشتیم
***
تا ز نور معرفت در دل صفا را ننگری
جلوهٔ آیینهٔ گیتی نما را ننگری
ملک دل جای کدورت نیست، جای دلبر است
گر سرا تاریک شد، صاحب سرا را ننگری
روی جانان در دل روشن تجلی می کند
بی چنین آئینه روی آشنا را ننگری
تا نباشد پرتو عشق حقیقی رهبرت
گر چراغ عقل باشی، پیش پا را ننگری
در مقام عشق، بینور است عقل دوربین
چون کشد خورشید سر، نور سها را ننگری
نرم همچون دانه کی گردد نهاد سخت تو
تا فشار سخت این نه آسیا را ننگری؟
آخر از ترک هوا واصل به دریا شد حباب
چون تو پابست هوایی، جز هوا را ننگری
در فراموشی ترا دست کم از آئینه نیست
میبری ما را ز خاطر، تا که ما را ننگری
عاقبت گر بیوفائی میوه ی نخل وفاست
به که (صابر) روی ارباب وفا را ننگری
***
اگر فکر دل زاری نکردی
به عمر خویشتن، کاری نکردی
تو را از روز آزادی چه حاصل؟
که رحمی بر گرفتاری نکردی
نچینی گل ز باغ زندگانی
گر از پائی برون، خاری نکردی
تو را زآن رنجه میدارند اغیار
که هرگز خدمت یاری نکردی
ستمگر، بر سرت ز آن شد مسلط
که خود دفع ستمکاری نکردی
کسی در سایهٔ لطفت نیاسود
به گیتی کار دیواری نکردی
سزاوار از تو باشد حقشناسی
چرا کار سزاواری نکردی؟
شدی مغرور روز روشنی چند
دگر فکر شب تاری نکردی
ز مردم هرگز آزادی نبینی
اگر بر مردم، آزاری نکردی
بود حال تو پیدا نزد (صابر)
به ظاهر گرچه اظهاری نکردی
***
مفتیان شهر را گر چشم ظاهر روشن است
ما ارادت پیشه گان، را چشم خاطر روشن است
آسمان گر روز و شب روشن بود از مهر و ماه
بزم ما از روی باران معاشر روشن است
همدم شب زنده داران شو، که روشندل شوی
شب دل آئینه از شمع مجاور روشن است
هرکجا بگذاشت پا جانانه، بنهادیم چشم
چشم ما عشاق، زین کحلالجواهر روشن است
کاملان را فیضبخشی ز ابتدا تا انتهاست
روز را خورشید رخشان تا به آخر روشن است
تا دم آخر مده کالای دینت را ز دست
چونکه چشم دزد اغلب بر مسافر روشن است
در فنون شعر و حسن ابتکار و لطف نظم
بعد (صائب) دیدهٔ یاران به (صابر) روشن است
***
در آ، به بزم محبت که هر چه هست، اینجاست
مقام وحدت مردان حق پرست، اینجاست
در این مقام اقامت گزین، که بر رخ خلق
خدا دری که گشود و دگر نبست، اینجاست
در این حصار طبیعت که نیست جای امان
اگر به گوشهٔ امنی توان نشست اینجاست
گرت هوی است که مستی کنی ز باده ی عشق
بیا، که جای صبوحی کشان مست، اینجاست
بجنگ غم همه جا هر کسی ندارد فتح
در آن مقام که غم می خورد شکست، اینجاست
ز شر نفس مگر جان بری به نیت خیر
ز دشمنی که نشاید بحیله رست، اینجاست
نظر کنند بیک چشم بر ضعیف و قوی
که دادگاه زبردست و زیر دست اینجاست
بشعر (صابر) اگر ناز شست خواهی داد
اگر غلط نکنم جای ناز شست، اینجاست
***
عاشقی کار طفل یکشبه نیست
حسن عشق این بود که ملعبه نیست
نشود قطره تا به یم واصل
آگه از آن مقام و مرتبه نیست
غافل از خود کسی که بنشیند
خبر از عالم مراقبه نیست
هرکه گیرد ز دست ساقی جام
احتیاجش به اهل مصطبه نیست
گر کسی را حساب باشد پاک
هیچگه بیمش از محاسبه نیست
چون دو آئینه را برابر هم
بین روشندلان مکاتبه نیست
به خم ابروی نگار قسم
هر چه کج شد، هلال یکشبه نیست
هر سخن را بکار نتوان بست
پند هر کس ز روی تجربه نیست
پند (صابر) کلام اهل دلست
سخن اهل دل مطایبه نیست