جملاتی از کتاب جهان همچون اراده و تصور آرتور شوپنهاور فلیسوف معروف

یکی از اسطورههای دنیای فلسفه کسی نیست به جز آرتور شوپنهاور. او پیرو فلسفه ایدئالیسم آلمان و فلسفه شرقی بود و مهمترین نوشتههای خود را در کتابی تحت عنوانِ جهان و همچون اراده گردآوری کرده است. ما امروز نگاهی بر بهترین جملات این کتاب خواهیم داشت، در ادامه متن همراه ما باشید.
کتابِ جهان همچون اراده و تصور درباره چیست؟

جلد اول کتاب حاضر در بردارنده ایده ی بنیادین نظام فکری شوپنهاور است که با چهار دفتر تقسیم شده، با ضمیمه ای حاوی نقدی استادانه بر فلسفه ی کانتی کامل می شود.
تصویر برآمده از این بخش تصویری منسجم و مبتنی بر تجربه ی درونی و بیرونی است که سه دژ استوار فلسفه ی شوپنهاور، یعنی متافیزیک طبیعت، متافیزیک هنر، و متافیزیک اخلاق، را پدید می آورد.
جلد دوم تکمله ی مباحث مطرح در هر یک از چهار دفتر جلد اول، و نماینده ی عمری تأمل بر مسائل متعددی است که بنیان فلسفه ی او را تشکیل داده اند.
این بخش حاوی پنجاه فصل در تکمیل مباحث جلد اول بوده، عمق و تنوع مندرجات آن نشان از پختگی و گستردگی اندیشه ی نویسنده دارد، و آن را به عنوان یکی از برجسته ترین آثار در سراسر قلمرو ادبیات فلسفی متمایز می سازد.
جملاتی از کتاب جهان همچون اراده و تصور
زندگی، با مصائب کوچک و بزرگ و هولناکاش که هر ساعت و هر روز و هر هفته و هر سال رخ میدهند، با امیدهای فریبنده و حوادثاش که همهی محاسبات را به هم میریزند، به وضوح نشان چیزی را بر خود دارد که باید ما را منزجر کند، طوری که مشکل میتوان تصور کرد که کسی بتواند این را تشخیص ندهد، و ایمان داشته باشد که باید از زندگی لذت برد و شکر آن را به جا آورد، و انسان برای این وجود دارد که خوشبخت باشد. برعکس، … هیچ چیز ارزش تقلاها و آلام و تلاشهای ما را ندارد، و همهی چیزهای خوب پوچ و زودگذراند، و جهان از هر نظر محکوم به شکست است.
هر تغییری در جهان مادی تنها مادامی می تواند ظاهر شود که تغییر دیگری بی واسطه بر آن مقدم بوده باشد؛
این محتوای صحیح و کامل قانون علیت است. اما در فلسنه هیچ مفهومی به اندازه ی مفهوم علت مورد سوء استفاده واقع نشده، چه با نیرنگ عمدی و چه با اشتباه سهوی در برداشت بسیار وسیع از آن، و اتخاذش به شکل بسیار عام، در تفکر انتزاعی.
از مدرسی گری به بعد، در واقع از افلاطون و ارسطو به بعد، فلسفه بیشتر نوعی سوءاستفاده از مفاهیم عام بوده، مفاهیمی مانند جوهر، زمینه، علت، خیر، کمال، ضرورت، امکان، و بسیاری مفاهیم دیگر. گرایش اذهان به بهره برداری از این گونه مفاهیم انتزاعی و پردامنه تقریباً در همه ی دوره ها خود را نشان میدهد.
در نهایت ممکن است این به خاطر نوعی کاهلی عقل باشد، عقلی که نظارت دائمی بر اندیشه از طریق ادراک را بسیار دشوار می یاید. سپس به تدریج این مفاهیمِ بیش از اندازه عریض و وسیع همچون نمادهای جبری به کار گرفته، و همچون این نمادها همه جا را پر می کنند. به این ترتیب، فلسفه ورزی رو به انحطاط می گذارد و تبدیل می شود به آمیزش صرف، نوعی شمارش طولانی، که (همچون هر شمارش و محاسبه ای) صرفاً نیازمند قوای ذهنی اندک است و این قوا را به کار می گیرد. در واقع، پیآمد این امر در نهایت صرفاً می شود نوعی نمایش الفاظ، که حیرت انگیزترین نمونه ی آن در هگل گرایی خرفت کننده ی امروزی به چشم می خورد، یعنی جایی که تا سرحد جفنگ محض پیش برده می شود. اما مدرسی گری نیز اغلب بدل به شعبده ی لفظی می شده. در واقع، حتی منشاً طوبیقای ارسطو-اصول بسیار انتزاعی که برداشت کاملاً عام از آنها شده، و می توانستند برای متفاوت ترین انواع موضوعات به کار گرفته، و همه جا برای بحث له و یا علیه وارد بازی شوند – نیز در آن استفاده ی نادرست از مفاهیم عام واقع شده است. در تالیفات مدرسیان، به ویژه در تالیفات توماس آکوئیناس، به نمونه های بی شماری از شیوه های استفاده از چنین انتزاعاتی بر میخوریم. اما فلسفه، تا پیش از لاک و کانت، در حقیقت راه مدرسیان را دنبال می کرد؛ عاقبت آین دو مرد توجه خود را معطوف به خاستگاه مفاهیم کردند.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب چنین گفت زرتشت نیچه؛ متن های عمیق فلسفی
گریه به هیچ رو نمودِ ایجابیِ درد نیست، زیرا دقیقاً در جایی رخ میدهد که درد کمترین درجه را دارا است. به گمان من، ما انسانها هرگز مستقیماً به خاطر دردی که احساس میشود گریه نمیکنیم، حتی هنگامی که این درد جسمانی باشد، بلکه همواره صرفاً به واسطهی مرور آن در تامل به گریه میافتیم… گریه همدردی با خود است، یا همدردیای که به مصدر خود باز میگردد.
کسی که به خاطر پیروی از دستور دین ، شخص مرتدی را به آتش می کشد دقیقا به اندازه راهزنی که با قتل ، پول بدست میآورد جنایتکار است؛ در واقع ، به لحاظ احوال درونی ، کسی که در ارض موعود به کشتار ترک ها مبادرت میورزد نیز ، اگر که همچون کسی که زنادقه را به آتش میکشد ، حقیقتا به این خاطر که تصور میکند به این ترتیب جایگاهی در بهشت به دست می آورد دست به این کار بزند ، قاتل است …
ما معمولا به خاطر شرهایی که به ناچار ضروری و کاملا جهانشمولند؛ مانند ضرورت دوران کهولت و مرگ، و ضرورت ناراحتیهای متعدد روزمره، پریشان نمیشویم. بیشتر اندیشه کردن به ماهیت تصادفی شرایطی که رنج را دقیقا بر ما وارد آورده است که زهر رنج را به آن میدهد.
در جهانِ مدرن، خواب هم گویی کُنشی فلسفی است. مانندِ کرکترِ این رُمان. او میخوابد تا از جهان فاصله بگیرد. خواب گویی که یک نوع جنگِ نرم است علیهِ بیمعناییِ جهان. عشقِ او به خواب از سرِ خستگیِ جسمانی و فیزیکی نیست بلکه دلیلی متافیزیکی دارد. همانطور که خودش میگوید فاصله گرفتنِ او از زندگی با استعارهیِ “پرانتز” بیان میشود. او فقط نفس میکشد و به خواب میرود و بعد بیدار میشود تا در “زندگی” مدام پرانتز باز کند و آن را به حالتِ تعلیق درآورد. او دیگر هیچ انتظاری از زندگی ندارد. همه چیز برایِ او علیالسویه است. خوشحالی، غم، لذت، درد. به عبارتی تنها علائمِ حیاتی در او، عملِ دم و بازدم است. او حتی از این شیوهیِ زندگی کردن و انقراضِ تدریجیِ خودش لذت هم میبرد. ما در این رمان شاهدِ انسانی هستیم که تصمیم گرفته اصلاً کنش نکند. اینکه او میخوابد نیز به همین حقیقت اشاره دارد. خواب یعنی خاموش کردنِ خودآگاهی و فعالیتِ ذهن. مواجههیِ ما با جهان و واقعیت فقط از دریچهیِ آگاهی صورت میپذیرد. پس او تنها راهِ ارتباطی را قطع میکند تا در زندگی شرکت نکند. همانطور که شوپنهاور گفت، شادترین لحظهیِ زندگیاش هنگامی است که به خواب فرو میرود:
“هر چه بگوییم باز هم شادترین لحظهیِ زندگیِ انسانِ خوشبخت لحظهای است که به خواب میرود.”

هر چه بگوییم باز هم شادترین لحظهیِ زندگیِ انسانِ خوشبخت لحظهای است که به خواب میرود، و بدترین لحظهیِ زندگیِ انسانِ بدبخت لحظهیِ بیداریِ اوست
سرچشمهی همهی جنبشها در جهان خودخواهی است. هر زندهای تنها خويش را میخواهد، و همه چيز را از بهر خويش میخواهد، و در اين راه است كه میجنبد و میكوشد. زندگی جز نبرد زندگان نمیباشد، و در جهان جز كشاكش و زور چيزی نيست.
هرچه انسان با وضوح بیشتری بشناسد و هوشمندتر باشد درد نیز بیشتر میشود. شخصی که در او نبوغ یافت شود بیش از همه رنج میبرد.
در حقیقت باید گفت که یگانه هدف هستیِ ما معرفت یافتن بر این است که بهتر بود “وجود” نمی داشتیم. امّا این، مهمترینِ همهی حقایق است، و از این رو، هرچه قدر هم که مخالفِ شیوهی امروزیِ اندیشهی اروپایی باشد، باز باید بیان شود. از سوی دیگر، این حقیقت، حقیقتِ بنیادینی است که از سه هزار سال پیش تاکنون در سرتاسر آسیای غیر اسلامی به طور عمومی پذیرفته و تصدیق میشود.
موسیقی با زبانی به غایت جهانی، با مصالح همگون، یعنی با اصوات محض، و با بیشترین تمایز و حقیقت، وجود درونی و در خود جهان را که ما، بر اساس برجستهترین نمودش، تحت مفهوم اراده به آن میاندیشیم بیان میکند.
هر نفس، مرگ را که همواره در کمین ماست پس میزنیم… اما در نهایت مرگ پیروز میشود، زیرا با تولد، مرگ سرنوشت ما شده است و با قربانی خود تنها برای مدت کوتاهی پیش از بلعیدنش بازی میکند. ما تا آن جا که امکان دارد با اشتیاق وافر و نگرانی بسیار به زندگی مان ادامه میدهیم، درست مانند وقتی که با تمام توان خود در حباب صابونی میدمیم، در حالی که میدانیم خواهد ترکید
دیوید هیوم در تاریخ طبیعی مذهب بخشهای ۶، ۷، ۸، ۱۳ به طرزی بیرحمانه و با این حال با صداقتی پیروزمندانه ریشه واقعی و تحریف شده «هالهلویا» را بیرون میکشد. وی همچنین در دفاتر دهم و یازدهم گفتگوهایی در باب مذهب طبیعی بی هیچ پردهپوشی و با دلایل بسیار قانعکننده و البته متفاوت از دلایل من، ماهیت رقت انگیز این جهان و غیرقابل دفاع بودن هرگونه خوشبینی را توضیح میدهد و همزمان به خاستگاه خوشبینی نیز حمله میکند. هر دوی این آثار هیوم بسیار خواندنیاند و با این حال در آلمان کاملا ناشناخته ماندهاند. چون آلمان جایی است که مردم میهنپرستش از مشمئزکنندهترین چرندیات بومی، لذتی باورنکردنی حاصل میکنند و مشتی میانمایه نفرتانگیز را همچون بزرگترین مردان به عرش میبرند. با این حال هامان این گفتگوها را ترجمه کرد؛ کانت ترجمه او را از نظر گذراند و در پایان عمر، پسر هامان را به انتشار آنها ترغیب کرد، چون ترجمه پلاتنر نظر او را جلب نکرده بود (بنگرید به زندگینامه کانت اثر شوبرت صفحه ۸۱ و ۱۶۵). هر صفحه آثار دیوید هیوم بیش از سرجمع همه آثار فلسفی هگل و هربارت و شلایر ماخر حاوی نکات و مطالب آموزنده است.
بنیانگذار خوشبینی نظاممند لایپنیتسی است که البته من قصد ندارم خدماتی را که به فلسفه کرده انکار کنم. هرچند هرگز موفق نشدهام واقعا خودم را با اندیشه مونادوژی، نظم از پیش مستقر و identitas indiscernibitium آشتی دهم. اما رسالات جدید در باب فاهمه بشری او صرفا گزیدهای همراه با نقد مفصل اما ضعیف و نگاهی به تصحیح، از اثر بسیار معروف لاک است. مخالفت او با لاک در اینجا نیز همچون مخالفتش با نیوتن در رساله در باب حرکت اجرام سماوی بر سر دستگاه گرانش، چندان قرین با موفقیت نیست. نقد عقل محض به شدت با این فلسفه لایپنیتسی-و ولفی مخالف است و رابطهای مجادلهآمیز و در واقع ویرانگر با آن دارد و در عوض بسط بیشتر و ادامه نظرات لاک و هیوم است. در حال حاضر اساتید فلسفه همه جا مجددا لایپنیتس و دروغهایش را مطرح و در واقع بزرگ میکنند و در مقابل، تا حد ممکن به تخریب و کنار گذاشتن کانت دامن میزنند. چون اول «نان بعد فلسفه!»
مطلب مشابه: جملات کتاب بیگانه اثر آلبر کامو؛ گزیده جملات جالب درباره زندگی

میگویند که خودکشی بزرگترین بزدلی است، که فقط یک دیوانه، فردی مخبط، میتواند دست به خودکشی بزند و یک چنین چرت و پرتهایی، یا بر این عقیدهی سخیف پای میفشارند که خودکشی ظلم است، در صورتی که هیچ چیز واضح تر از این نیست که هر کسی اختیار زندگی شخصی خودش را دارد. یگانه دلیل اخلاقی معتبر بر ضد خودکشی در کتاب اصلی من ” جهان همچون اراده و تصور ” بیان شده. تنها دلیل این است که خودکشی مانع دست یابی به والاترین هدف اخلاقی می شود، زیرا جهان آلام و محن را دور می زند. اما از اشتباه تا معصیت راه درازی است. این که روحانیون مسیحی قصد دارند خودکشی و خودکشی کننده را رسوا سازند، این گناه است.
خوش بينی در اين سرای درد و محنت ناشی از اراده كور زندگيست.
اوست كه از درون ما
به ستايشِ زندگی میپردازد،
تا ما را وادار كند،
در اين بدبختی و نكبت و مصيبت،
در اجرای هدف او،
كه همان تنازع بقاء است
سر فرود آوريم
و به تداوم بقای طبيعت گردن نهيم.
از اين رو
زاد و ولد
بزرگترين توهين به خرد و آگاهی است.
هر ميل، فريبی ناشناخته است
و هر ارضای ميل،
فريبی شناخته شده.
با وجود نكبت بار بودن،
زندگی اراده زيستن،
كور و نابخردانه
و ناخوداگاه آفريننده
وحشت از مرگ است…
زندگی مصيبت است از آنرو
كه پاندولی پيوسته در نوسان،
ميان رنج و ملال است.
هستی مصيبت است
زيرا بر اساس تنازع بقاست.
اکثریت غیر قابل باور انسان ها مطلقا نمی توانند به چیزی جز مقاصد مادی بیندیشند و حتا نمی توانند اهداف دیگری متصور شوند از این رو دنبال کردن حقیقت چنان طولانی و پر دردسر است که نمی توان انتظار داشت همگان یا عده ای کثیر و یا در واقع حتا عده ای اندک ، صادقانه در آن مشارکت جویند .
مطلب مشابه: کتاب قورباغه ات را قورت بده برایان تریسی با زیباترین جملات درباره انگیزه و زندگی
اما این چه خداییست که برای تفریح و از روی عمد، این جهانِ فقر و درد و رنج را میآفریند و به عمل خود نیز میبالد و میگوید: و همانا بسیار نیکو بود. غیر قابل تحمل است.
بر سر ماهیت افسرده و اندوهگین فلسفهی من بلوایی بر پا شده؛ اما این صرفا نتیجهی این واقعیت است که من، به جای اختراع دوزخی اخروی به عنوان مکافات گناهان، نشان دادهام که در این جهان آن جا که معصیت باشد، چیزی چون دوزخ نیز همان جا است؛
اما کسی که مایل است این را منکر شود به راحتی میتواند تجربهاش کند. این جهان آوردگاه موجودات رنج کشیده و محنت زدهای است که صرفاً با دریدن یک دیگر به هستیِ خود ادامه میدهند.
از این رو، هر جانور درندهای گور زندهی هزاران جانور دیگر است، و بقای نفساش زنجیری از مرگهای عذابآور. در این جهان، ظرفیت احساس درد با شناخت افزایش مییابد، و بنابراین در انسان به بالاترین درجهی خود میرسد، و هر چه انسان باهوشتر باشد این درجه نیز بالاتر میرود. تلاش شده تا دستگاه خوشبینی را با این جهان تطبیق دهند، و به ما اثبات کنند که این احسنِ عوالم ممکن است.
اما این مهملِ محض است. اما، یک نفر خوشبین به من میگوید که چشمام را باز کرده و به جهان نگاه کنم و ببینم که چقدر زیر نور آفتاب، با کوهها و درهها و گیاهان و جانوران و غیرهاش زیبا است! پس جهان یک شهر فرنگ است؟ قطعاً این امور برای تماشا زیبا هستند، اما جزئی از آن ها بودن امر کاملاً متفاوتی است.
«کسی که به خاطر پیروی از دستور دین، شخص مرتدی را به آتش میکشد دقیقا به اندازه راهزنی که با قتل، پول بدست میآورد جنایتکار است؛ در واقع، به لحاظ احوال درونی، کسی که در ارض موعود به کشتار ترکها مبادرت میورزد نیز، اگر که همچون کسی که زنادقه را به آتش میکشد، حقیقتا به این خاطر که تصور میکند به این ترتیب جایگاهی در بهشت به دست میآورد دست به این کار بزند، قاتل است.”
مطلب مشابه: جملات کتاب صد سال تنهایی؛ متن های زیبا از این رمان گابریل گارسیا مارکز

«طبیعت مانند آن نویسندگان بیمایه نیست که افراد شریر یا دیوانه را ناشیانه با نشانههای آشکار به تصویر میکشند، به طوری که میتوان خود نویسنده را پشت سر چنین شخصیتهایی دید که مدام عقاید و گفتههای آنان را افشا میکنند و میگویند:
«این فرد شریر است، آن یک دیوانه است، حرفهای او را باور نکنید”
بر عکس، کار طبیعت به آثار گوته و شکسپیر میماند که در آنها هر کس، حتی اگر شیطان بالذات هم باشد، وقتی در برابر ما سخن میگوید کاملا محق مینماید. این شخصیتها چنان عینی توصیف شدهاند که توجه ما را جلب می کنند و ما را وا میدارد تا در نظرات آنان شریک شویم. زیرا هر یک از این شخصیتها طبق اصل یا قانونی درونی شکل گرفتهاند و این امر همه رفتار و گفتار آنان را طبیعی و در نتیجه ضروری جلوه میدهد. بنابراین هر کس انتظار داشته باشد که در این جهان شیطانها با شاخ و دیوانگان با زنگوله ظاهر شوند، طعمه یا بازیچه آنان میگردد…»
«شعرای بزرگ خود را به طور کامل جای هر یک از اشخاصی که قرار است به نمایش درآیند میگذارند و همچون گویندگان خیمهشببازی از دهان ایشان سخن میگویند؛ یعنی با همان صداقت و حالت طبیعی، اکنون از دهان قهرمان و بلافاصله پس از آن از دهان دخترک معصوم حرف میزنند؛ شکسپیر و گوته از این دستهاند. شاعران ردیف دوم شخصیت اصلی نمایش را به هیئت خود در میآورند؛ بایرون از این دسته است. در این حالت شخصیتهای دیگر اغلب بیروح میمانند، و بعد در آثار شاعران میانمایه حتی شخصیت اصلی نیز بیروح میشود…» «نشانههایی که با آن میشود شاعر اصیل از هر دسته را به سرعت بازشناخت، ماهیت روان و غیراجباری قافیههای او است. این قافیهها خود به خود و گویی به فرمان الهی به وجود آمدهاند و ایدههای او اصلا با قافیه به ذهنش خطور کردهاند. در مقابل، شاعر معمولی و کمذوق برای ایدهاش به دنبال قافیه میگردد. شاعر سرهمبندی کن هم برای قافیه ایده پیدا میکند. ما اغلب میتوانیم بفهمیم که از میان دو شعر با قافیه پدر کدامشان ایده، و پدر کدامشان قافیه بوده است. هنر عبارت از پنهان کردن این شق اخیر است، طوری که اشعاری که صرفا برای نمایش قافیهها سرهم بندی شدهاند به نظر نرسند…»
لذت مفرط و درد بسیار شدید همواره تنها در یک فرد واحد رخ میدهند، زیرا متقابلا یکدیگر را مشروط میسازند و همچنین مشترکا به واسطه فعالیت روحی شدید مشروط میشوند. همچنان که اندکی پیش گفتیم، هر دوی اینها نه با آنچه عملا حاضر است بلکه با پیشبینی آینده واقع میشوند. اما از آنجا که درد، ذاتی زندگیست و به لحاظ درجه نیز به وسیله ماهیت ذهن، تعیین میشود، تغییرات ناگهانی چون همواره بیرونیاند، نمیتوانند حقیقتا درجه آن را تغییر دهند. لذا در بنیان لذت یا درد مفرط، خطا و فریبی مضمر است؛ در نتیجه با روشنبینی میتوان از این دو حالت مفرط ذهن اجتناب ورزید. هر لذت بیحد و حصر همواره بر این فریب متکی است که در زندگی چیزی را یافتهایم که ابدا قرار نیست زندگی با آن مقابله کند، یعنی ارضای مداوم امیال عذابآفرین و یا اضطراباتی که مآلا موجد اضطرابات تازه میشوند. اما لاجرم بعدا از هرگونه فریبی از این دست بیرون میآییم و آنگاه هنگامی که فریب زایل شود، باید تاواناش را با دردهایی بپردازیم که درست به همان اندازه که لذت حاصل از آن شدید بود تلخ هستند. این به ارتفاعی میماند که تنها با سقوط میتوانیم از آن پایین بیاییم؛ از این رو، باید از آن اجتناب کنیم؛ و هر اندوه ناگهانی بیش از اندازه دقیقا سقوط از چنین ارتفاعی و زوال چنین فریبی است و از این رو به وسیله آن ایجاب میشود
مطلب مشابه: جملات کتاب کیمیاگر؛ سخنان انگیزشی برای خودیاری از پائولو کوئیلو
حقیقتا نمیتوان باور کرد که مسیر زندگی اکثریت عظیم انسان ها مادام که از بیرون نگریسته شود چه بی معنا و بی اهمیت است، و هنگامی که از درون احساس شود چه تیره و بی محتوا است.
شوق و اضطرابی خسته کننده است، و تلو تلو خوردنی رؤیاگون از میان چهار دوره ی زندگی تا مرگ، همراه با یک سلسله دغدغه های کم اهمیت.
مردم همچون کوک ساعتی هستند که بدون این که بداند چرا، کوک میشود و میچرخد. هر بار که انسانی زاده و متولد میشود ساعت زندگی بشر بار دیگر کوک می شود تا یک بار دیگر همان نوای کهنهای را که پیش از این به دفعات بی شمار نواخته شده ، ضرب به ضرب و میزان به میزان، با واریاسون های بی معنی تکرار کند.
هر فرد، هر تجسم بشری و مسیر زندگی اش، تنها شبحی کوتاه تر از روح بی پایان طبیعت و اراده ی پایدار زندگی است، تنها صورتی فانی تر است که اراده ی زندگی بازیگوشانه بر صفحه ی بی پایان اش، زمان و مکان ، رسم کرده است؛ تنها برای لختی کوتاه که در مقایسه با این ها بسیار کوچک است اجازه ی زندگی دارد، و آنگاه برای ایجاد فضای تازه از میان می رود.
اما، وجه دشوار زندگی باید در اینجا یافت شود که هر یک از این صور فانی، این خیالات پوچ، باید توسط اراده ی زندگی با تمامی شدت اش با غم های عمیق و فراوان، و سرانجام مرگی تلخ، که بیم بسیار می آرد و عاقبت پدیدار می شود، مجازات شوند.
به این دلیل است که منظره ی یک جنازه بی درنگ ما را به جدیت وا میدارد
هیچ چیز ناامیدکنندهتر و آزاردهندهتر از این نیست که با دلیل و منطق با شخصی به بحث بپردازیم، به خیال این که با فهم او سر و کار داریم، زحمت زیادی بر خود هموار کنیم تا او را متقاعد سازیم، و بعد در پایان متوجه شویم که او نمیخواهد بفهمد! و لذا ما با “ارادهی” او روبهرو بودهایم، که وقعی به حقیقت نمیگذارد، بلکه سوء فهم عمدی و مغلطه و سفسطه را به کار میگیرد، و در این حال خود را پشتِ فهم و تظاهر به جست و جوی بصیرت پنهان میسازد.
گریه به هیچ رو نمودِ ایجابیِ درد نیست، زیرا دقیقاً در جایی رخ میدهد که درد کمترین درجه را دارا است. به گمان من، ما انسانها هرگز مستقیماً به خاطر دردی که احساس میشود گریه نمیکنیم، حتی هنگامی که این درد جسمانی باشد، بلکه همواره صرفاً به واسطهی مرور آن در تامل به گریه میافتیم… گریه همدردی با خود است، یا همدردیای که به مصدر خود باز میگردد.
[انسان] به عَبث برای خود خدایانی میسازد، تا از طریقِ نیایش و تَملق، چیزی را از آنها بگیرد که تنها با قدرتِ ارادهی خود میتواند به دست آورد.
مطلب مشابه: جملات کتاب بیشعوری خاویر کرمنت با سخنان سنگین برای افراد بی درک و بیشعور!
جملات عمیق و فلسفی از شوپنهاور
شمار بزرگی از آدمیان چنان بودهاند که بنابر سراسر طبعشان با هیچچیزی به جز با خوردن و نوشیدن و جفتگیری نمیتوانند جدی باشند. اینان هر آنچه را که طبایع شگرفِ نادر، خواه در حوزهی دین و یا علم و یا هنر آورده شده است، بلافاصله همچون ابزارهایی برای مقاصد حقیر خود از آنها سود میبرند، که بیشتر آنها را بدل به نقابهای خود میسازند

میتوانیم صورت بدون ماده را نزد خود مجسم کنیم اما نمیتوانیم ماده بدون صورت را متصور شویم. زیرا ماده عاری از صورت میشود خود اراده. اما اراده، تنها با ورود به نحوه ادراک هوش ما و بنابراین تنها با پذیرش صورت، عینی میشود…پس آنچه در پدیدار و به عبارت دیگر در تصور ماده است، فینفسه اراده است…اشکال و صورتها بیشمارند؛ ماده یکی است، درست همانگونه که اراده در تمامی عینیتیابیهایش یکی است. همانطور که اراده، هرگز خود را به شکل چیزی عام و به عبارت دیگر، مطلقا به شکل اراده، عینیت نمیبخشد، بلکه همواره به شکل امری خاص، یعنی تحت مشخصات خاص و یک شخصیت خاص عینیت مییابد، ماده نیز هرگز به خودی خود ظاهر نمیگردد بلکه همواره درآمیخته با صورت و کیفیت خاصی نمایان میشود. ماده در پدیدار یا عینیتیابی اراده، نماینده تمامیت و جامعیت اراده و نماینده خود اراده است که دقیقا به همان نحوی که ماده در همه اجسام یکی است. این نیز در همه چیز یکی است. دقیقا همانطور که اراده، هسته درونی تمامی موجودات پدیدار است، ماده نیز، جوهری است که پس از حذف تمامی اعراض، برجای میماند. همانگونه که اراده امر مطلقا فناناپذیر در تمامی آنچه وجود دارد است، ماده نیز آن چیزی است که در طول زمان تباهی نمیپذیرد و طی تمامی تغییرات دوام میآورد. این که ماده به خودی خود و جدای از صورت، نمیتواند درک یا تصور شود، ناشی از این واقعیت است که فینفسه و به عنوان آنچه یکسره ذاتی اجسام است خود اراده است. اما اراده نمیتواند به شکل عینی دریافت یا فینفسه درک شود بلکه تنها تحت تمامی شرایط تصور و بنابراین تنها به عنوان پدیدار درک میشود.»
«پاسخ شوپنهاور به این پرسش که «کل این انرژی چگونه به وجود آمده است؟» این میبود که حتی چنین سوال به ظاهر سادهای نیز یک فرض غلط دارد. این پرسش تداعی میکند که انرژی مشتق است و خودش نهایی نیست و باید چیز دیگری داشته باشد که آن را تولید کند(چیز دیگری که شاید نهایی باشد). اما در جهان پدیدارها چیز دیگری وجود ندارد. ممکن است تصور این امر را دشوار بیابیم که انرژی فقط باشد بدون آنکه تولید شده باشد، اما با فرض قانون بقای انرژی هیچ راه گریزی از این واقعیت وجود ندارد که انرژیای که کل جهان را اشباع میکند باید از این نوع باشد. آنچه شوپنهاور میگوید این است که این انرژی خودش آن چیزیست که در جهان پدیدارها نهایی است. (علم فیزیک تازه در قرن بیستم به همین نتیجه رسید.)»
مطلب مشابه: جملات ناب از کتاب شازده کوچولو با عکس نوشته های جالب
«نشانه خلقت نامتجانس از مفاهیم محض این است که خالق اثر هنری بتواند آنچه را که میخواهد عرضه کند، پیش از اقدام به خلق اثر، به وسیله الفاظ متمایز بیان کند؛ زیرا در این حالت، دست یافتن به کل مقصود وی از طریق خود این الفاظ امکانپذیر است. کاری که این روزها اغلب انجام میشود، یعنی ساده کردن اشعار شکسپیر یا گوته به یک حقیقت انتزاعی که هدف اشعار ابلاغ آن بوده، کاری است همانقدر بیارزش که مهمل. طبیعی است که هنرمند باید به هنگام تنظیم اثر خود به تفکر بپردازد اما تنها آن ایدهای که پیش از آنکه مورد اندیشه واقع شود درک شده است که به هنگام ابلاغاش نیروی الهامبخش و محرک دارد و به موجب آن جاودانه و فناناپذیر میشود.»
اکثریت غیر قابل باور انسان ها مطلقا نمی توانند به چیزی جز مقاصد مادی بیندیشند و حتا نمی توانند اهداف دیگری متصور شوند از این رو دنبال کردن حقیقت چنان طولانی و پر دردسر است که نمی توان انتظار داشت همگان یا عده ای کثیر و یا در واقع حتا عده ای اندک ، صادقانه در آن مشارکت جویند .
افسردگیِ همراه نبوغ ، از این واقعیت ناشی می شود که هر چه هوش ، اراده زندگی را روشن تر می سازد ، با وضوح بیشتری به وضعیت نکبت بار آن پی می برد .
“ما معمولا به خاطر شرهایی که به ناچار ضروری و کاملا جهانشمولند؛ مانند ضرورت دوران کهولت و مرگ، و ضرورت ناراحتیهای متعدد روزمره، پریشان نمیشویم. بیشتر اندیشه کردن به ماهیت تصادفی شرایطی که رنج را دقیقا بر ما وارد آورده است که زهر رنج را به آن میدهد.”

انسان به عنوان کامل ترین عینیتِ #اراده، نیازمندترینِ تمامیِ موجودات است. یکسره اراده ورزی و نیازمندی واقعی است: تجسمی است از یک هزار نقص و نیاز. او با این ها در زمین به سر می برد، در حالی که به توانایی های خود واگذاشته شده، و در مورد هیچ چیز مطمئن نیست مگر نیاز و شوربختی خودش. بنابراین،قاعدتا میل به حفظ این هستی در مواجهه با نیازهایی که بسیار سنگین اند و هر روز مجدداً خود را اشکار می سازند،سرتاسر حیات بشری را اشغال می کند. “نیاز دوم، نیاز به انتشار نوع”، مستقیماً با این نیاز در ارتباط است. همزمان انواع مخاطرات از هر سو او را تهدید می کنند، و فرار از آنها نیازمند هوشیاری دائمی است. او با گام های محتاط و نگاه های مضطرب به اطراف راه خود را دنبال می کند، زیرا یک هزار و حادثه و دشمن در انتظار او کمین کرده اند. انسان وحشی به این ترتیب به پیش می رفت، و در حیات متمدن نیز به این ترتیب به پیش می رود؛ مأمنی برای او نیست: در چه پژمردگی هستی، در چه مخاطرات عظیمی،این زندگی سر می شود، مادام که دوام دارد!
اگر بخواهیم بدانیم که موجودات بشری، بهلحاظ اخلاقی، عموماً و در کل چه ارزشی دارند، باید به تقدیر آنها بهطور کلی و عمومی نگاه کنیم. این تقدیر عسرت است و فلاکت و رنج و اندوه و مرگ. عدالت ابدی حکمفرما است؛ اگر انسانها یکسر قابل ترحم نبودند، سرنوشتشان در کل چنین افسرده نمیبود. از این جهت، میتوانیم بگوییم که خود جهان دادگاه جهان است.
از آنجا که هر انسانی از درون تنبل و خواهان سکون است، و با این حال باید به جلو پیش رود، به سیارهای که روی آن زندگی میکند میماند، چون زمین نیز تنها به این دلیل به درون خورشید سقوط نمیکند که نیرویی که آن را به جلو میراند نمیگذارد چنین اتفاقی رخ دهد. پس، همه چیز در کشاکش مداوم و حرکت اجباری است، و اگر بخواهیم یکی از تعابیر ارسطو را به کار ببریم، جریان جهان نه به طور طبیعی، که با زور و خشونت پیش میرود. مردم تنها به ظاهر از جلو کشیده میشوند؛ حال آن که به واقع از پشت رانده میشوند. این زندگی نیست که آن ها را به سوی خود میکشد، بلکه رنج و نیاز است که آن ها را پیش میراند. ضمنا،خاستگاه وجه مضحک و کمیک و خندهآور زندگی را نیز باید در اینجا یافت؛ زیرا انسان ها، که برخلاف میل خود پیش رانده میشوند، سعی میکنند تعادل خود را تا حد ممکن حفظ کنند، و تلوتلو خوردن و خجالتِ آنها اغلب تصویر مضحکی به وجود میآورد، در حالی که اضطراب و تشویش مضمر در آنها جدی است.
حقیقتاً نمیتوان باور کرد که مسیر زندگی اکثریت عظیم انسانها مادام که از بیرون نگریسته شود چه بیمعنا و بیاهمیت است، و هنگامی که از درون احساس میشود چه تیره و بیمحتوا است. شوق و اضطرابی خسته کننده، و تلو تلو خوردنی رؤیاگون از میان چهار دورهی زندگی تا مرگ، همراه با یک سلسه “دغدغدهای کم اهمیت”. مردم همچون کوک ساعتی هستند که بدون این که بداند چرا، کوک میشود و میچرخد.“
اگر ازدواج کنیم خوشبخت نخواهیم بود و اگر ازدواج نکنیم باز هم خوشبخت نخواهیم بود.
صحیح تر آن است که، ما یاد بگیریم جهان را از طریق انسان بفهمیم تا انسان را از طریق جهان؛ زیرا باید آن چه را به طور غیر مستقیم داده شده، و لذا ادراک بیرونی را از طریق آن چه مستقیما داده شده، یعنی از طریق خودآگاهی توضیح دهیم، نه بر عکس!
زنان اغلب عاشق مردان زشترو میشوند
اما هرگز نمیتوانند مردان ترسو و بزدل را دوست داشته باشند.
میلیونها انسان که در اقوام مختلف گرد هم آمدهاند برای رسیدن به خیر همگانی تلاش میکنند و هر فردی نیز به خاطر منفعت شخصی اش کوشش میکند. اما هزاران انسان در این راه قربانی میشوند. گاه وهم بیجا و گاهی سیاستهای پنهانی شان ایشان را تحریک میکنند تا به جنگ با یکدیگر مشغول شوند.
آنگاه خون و عرق انبوه عظیمی از انسانها باید ریخته شود تا ایدههای عده معدودی محقق گردد و یا اشتباهاتشان جبران شود. به هنگام صلح، صنایع و بازرگانی رونق میگیرد، اختراعات معجزه میکنند، دریاها و اقیانوسها درنوردیده میشوند و انواع فنون از سرتاسر دنیا گرد هم میآیند و موج اینها هزاران نفر را با خود همراه میکند. افراد رودرروی هم قرار میگیرند و کار عدهای میشود نقشه کشیدن و برنامه ریزی کردن و کار دیگران هم عمل کردن به نقشههای ایشان و همهمه و جوش و خروششان در وصف نمیگنجد. اما هدف نهایی همهی اینها چیست؟ هدف حفظ افراد فانی و ناتوان در مقطعی کوتاه از زمان و در بهترین حالت با نیازهای قابل تحمل و بیدردیِ نسبی همراه است که البته کسالت نیز در دورنمای آن به چشم میخورد و پس از آن نیز هدف انتشار این نوع و فعالیتهای آن است. با توجه به این تناسب آشکار میان تلاش و پاداش، ارادهی زندگی، هنگامی که به طور عینی مورد ملاحظه قرار گیرد، همچون یک حماقت، و هنگامی که به طور ذهنی نگریسته شود، همچون یک فریب چهره مینماید.

“از سویی گرایش اخلاقی شخص در جوانی و پیری همچنان همان است که در بچگی بوده، از سویی دیگر، بسیاری چیزها چنان برایش غریب شده که دیگر خود را نمیشناسد و حیرت میکند که چگونه زمانی قادر بوده فلان چیز را بگوید یا بهمان کار را انجام دهد. در نیمه نخست زندگی، امروز اغلب بر دیروز میخندد و در واقع از بالا و با تحقیر به آن نگاه میکند؛ درعوض در نیمه دوم برمیگردد و با حسرت هرچه بیشتر به آن نگاه میکند. با این حال، در نگاه دقیقتر معلوم میشود عنصر متغیر هوش و کارکردهایش بودهاند، یعنی بینش و شناخت. اینها هر روز مصالح تازه از بیرون دریافت میکنند و یک نظامی دایما متغیر از ایدهها را عرضه میدارند، حال آنکه خود هوش همراه با رشد و افول اندامگان، رشد و افول میکند. در مقابل، اراده یعنی بنیان اندامگان، و لذا تمایلات، شهوات، احساسات و شخصیت، خود را به عنوان چیزی تغییرناپذیر در آگاهی نشان میدهد. با این حال، باید حالات وابسته به تواناییهای جسمانی برای لذت بردن، و لذا وابسته به سن و سال را به حساب آوریم. به عنوان نمونه، میل شدید آدمی به لذت جنسی در کودکی به شکل علاقه شدید به خوراکیهای خوشمزه، در بزرگسالی به شکل تمایل به شهوترانی و در دوران پیری بار دیگر به شکل عشق به غذاهای لذیذ جلوهگر میشود.” “آرتور شوپنهاور/جهان همچون اراده و تصور/ترجمه رضا ولییاری/جلد دوم/دفتر دوم”
هیچ چیز ناامیدکنندهتر و آزاردهندهتر از این نیست که با دلیل و منطق با شخصی به بحث بپردازیم، به خیال این که با فهم او سر و کار داریم، زحمت زیادی بر خود هموار کنیم تا او را متقاعد سازیم، و بعد در پایان متوجه شویم که او نمیخواهد بفهمد! و لذا ما با “ارادهٔ” او روبهرو بودهایم، که وقعی به حقیقت نمیگذارد، بلکه سوء فهم عمدی و مغلطه و سفسطه را به کار میگیرد، و در این حال خود را پشتِ فهم و تظاهر به جستوجوی بصیرت پنهان میسازد.
«یکی از محدودیت های دایمی هوش ما این است که این هوش هرگز نمیتواند این نخستین و بیواسطهترین صورت همه تصوراتش را به طور کامل کنار بگذارد و بدون آن عمل کند. از این رو طبعا در اینجا به نوعی تناسخ میرسیم، هرچند با این تفاوت عمده که این تناسخ نه بر کل و لذا بر وجود شناسنده، بلکه تنها بر اراده عمل میکند که بدین وسیله بسیاری از مهملاتی که با آموزه تناسخ گره خوردهاند محو میشوند؛ همچنین به این آگاهی تناسخ میرسیم که صورت زمان در اینجا صرفا به عنوان یک تطابق گریزناپذیر با محدودیت هوش ما ظاهر می شود… برای تشریح این آموزه «تولد دوباره» صحیحتر از لفظ تناسخ است…اگر در لحظات مساعد و به طریق کاملاً عینی به کارها و اعمال انسانها در زندگی واقعی نگاه کنیم این اعتقاد شهودی در ما به وجود میآید که آنها نه فقط بر اساس مثل(افلاطونی) یکساناند و یکسان میمانند، بلکه نسل حاضر نیز بر اساس هسته واقعیاش دقیقا و ذاتا با هر نسلی که در گذشته وجود داشته یکی است. مسئله صرفا بر سر این است که این هسته شامل چیست؛ پاسخی که آموزه من به این پرسش می دهد کاملا معلوم است. میتوان اینطور فکر کرد که اعتقاد شهودی فوق از این واقعیت ناشی میشود که عینک تکثیر کننده زمان و مکان یک لحظه هم تاثیر و کارایی خود را از دست نمیدهد.»
هرگونه اراده ورزی ناشی از نیاز، نقص، و لذا ناشی از رنج است.
تحققِ [ خواست اراده ] به این نیاز پایان میدهد؛ اما در ازای میلی که برآورده می شود دست کم ده میل دیگر باقی می مانند که ارضا نمی شوند. وانگهی، اشتیاق مدت مدیدی دوام می آورد، و می خواهد و دوست دارد که به بی نهایت برسد؛ اقناع کوتاه است و اعانه وار. لیکن حتی خود رضایت نهایی نیز صرفا صوری است؛ میلی که برآورده شد بی درنگ راه را برای میل دیگر باز می کند؛ اولی فریبی معلوم است، دومی فریبی هنوز مجهول.
هیچ یک از اهداف اراده ورزی نمی تواند رضایتی تولید کند که دوام آورده و زایل نشود؛ همواره همچون سکه ای است که برای گدایی پرتاب می شود، و به او رخصت می دهد تا بتواند بدبختی اش را تا فردا کش دهد. از این رو، مادام که آگاهی مان در تصرف اراده باشد، مادام که تسلیم انبوه امیال و بیم ها و امیدهای همیشگی آن باشیم، و مادام که فاعل اراده ورزی باشیم، هرگز روی خوشبختی یا آرامش بادوام را نمیبینیم. در اصل، فرقی نمی کند که تعقیب می کنیم یا می گریزیم، در ترس خسران ایم یا در اشتیاق لذت؛ توجه به اراده ی همواره خواهان، به هر حال، دائم آگاهی را انباشته و تحریک میکند؛ اما بدون آرامش و آسودگی، رفاه حقیقی مطلقاً غیرممکن است. از این رو، فاعل اراده ورزی همواره بر چرخ ایکسیون خوابیده، همواره آب به غربال دانائیدها می ریزد، و تانتالوس تا ابد تشنه است.
آنچه همه چیز را می شناسد و به وسیله ی هیچ چیز شناخته نمی شود ذهن است
بنابراین، او است نگهدارنده ی جهان، شرط جهان شمول هرآنچه نمود می یابد، و تمامی اعیان؛ و این همواره برقرار است
زیرا هرآنچه وجود دارد، تنها برای ذهن موجود است. هرکسی خود را به عنوان این ذهن شناسنده درمی یابد
اما تنها مادامی که خود بشناسد، نه آنجا که #عین متعلقِ شناخت باشد
واما کالبد وی همچنان عین است و لذا از این نقطه نظر آن را تصور به حساب می آوریم
زیرا کالبد عینی است در میان اعیان در تابع قوانین اعیان، هرچند که عینی است بی واسطه ی کالبد، همچون تمامی اعیان ادراک، در صورت های همه ی شناخت ها جای می گیرد
یعنی در زمان و مکان که کثرت به واسطه ی آن به وجود می آید. اما ذهن، شناسنده ی همواره ناشناخته، در این صورت ها نمی گنجد
برعکس، این صورت ها خود مستلزم آن هستند، و بنابراین نه کثرت و نه نقطه ی مقابل آن، یعنی وحدت، به آن علت نمی گیرد هرگز آن را نمیشناسیم، بلکه آن است که هرکجا شناخت باشد می شناسد
لاک پشت ها از دریا به ساحل می آیند تا تخم بگذارند و آنجا گرفتار سگهای وحشی میشوند. سگها لاک پشت ها را به پشت برمی گردانند و پوسته ی زیر شکمشان را از هم می درند و گوشت شان را زنده زنده میخورند. اما بعد، اغلب پلنگی از راه می رسد و به سگها حمله می کند. حال این همه رنج هزاران و هزاران بار وسال از پیِ سال تکرار میشود.
پس این لاک پشت ها برای این به دنیا می آیند! اما به چه گناهی باید گرفتار چنین عذابی شوند؟ مقصود از کلِ این نمایشِ وحشت چیست؟ واقعا حق با ارسطو است که می گوید: طبیعت الاهی نیست بلکه هیولایی است! چقدر این طبیعتی که ما نیز بخشی از آن هستیم هولناک است.
هرگونه اراده ورزی ناشی از نیاز، نقص، و لذا ناشی از رنج است.
تحققِ [ خواست اراده ] به این نیاز پایان میدهد؛ اما در ازای میلی که برآورده می شود دست کم ده میل دیگر باقی می مانند که ارضا نمی شوند. وانگهی، اشتیاق مدت مدیدی دوام می آورد، و می خواهد و دوست دارد که به بی نهایت برسد؛ اقناع کوتاه است و اعانه وار. لیکن حتی خود رضایت نهایی نیز صرفا صوری است؛ میلی که برآورده شد بی درنگ راه را برای میل دیگر باز می کند؛ اولی فریبی معلوم است، دومی فریبی هنوز مجهول.
هیچ یک از اهداف اراده ورزی نمی تواند رضایتی تولید کند که دوام آورده و زایل نشود؛ همواره همچون سکه ای است که برای گدایی پرتاب می شود، و به او رخصت می دهد تا بتواند بدبختی اش را تا فردا کش دهد. از این رو، مادام که آگاهی مان در تصرف اراده باشد، مادام که تسلیم انبوه امیال و بیم ها و امیدهای همیشگی آن باشیم، و مادام که فاعل اراده ورزی باشیم، هرگز روی خوشبختی یا آرامش بادوام را نمیبینیم. در اصل، فرقی نمی کند که تعقیب می کنیم یا می گریزیم، در ترس خسران ایم یا در اشتیاق لذت؛ توجه به اراده ی همواره خواهان، به هر حال، دائم آگاهی را انباشته و تحریک میکند؛ اما بدون آرامش و آسودگی، رفاه حقیقی مطلقاً غیرممکن است. از این رو، فاعل اراده ورزی همواره بر چرخ ایکسیون خوابیده، همواره آب به غربال دانائیدها می ریزد، و تانتالوس تا ابد تشنه است.
حق اخلاقی در حالت طبیعی، در هر موردی صرفا برای روا نداشتن ظلم نسبت به فرد تعلق میگیرد، نه برای رنج بردن از ظلم، که به قدرت بیرونی و ضمنی فرد بستگی دارد. از این رو، مفاهیم حق و ظلم، حتی برای حالت طبیعی نیز، در واقع معتبرند و به هیچرو قراردادی نیستند…
بهترین و تنها وسیله ممکن دور ساختن تمامی انسانها از درد تحمل ظلم از طریق چشمپوشی همگانی از لذتی است که از ارتکاب ظلم حاصل میشود. این وسیله همان میثاق دولتی یا قانون است.”
“به جای اینکه با خودداری از دارایی های دیگران از منافع خود یا نزدیکترین دوستانمان دست بکشیم بهترین راه برای جمع میان منفعت خود و دیگران توسل به چنین قراردادی است. چون با این طریق جامعه را که برای سعادت و بقای دیگران و ما بسیار ضروری است، برقرار نگه میداریم. این قرارداد از سنخ تعهد نیست چون همانگونه که بعدا خواهیم دید خود تعهدات از قراردادهای بشری ناشی میشوند. قرارداد مذکور صرفا فهمی همگانی از منفعت عمومی است.”

حقیقت فاحشه نیست که بازوان خود را به گردن هر بی سروپایی بیاویزد، برعکس زیباروی مستورهای است که حتی مردی که همه چیز را فدای او کند باز نمیتواند از دست یافتن به او اطمینان خاطر داشته باشد …
از بازی ها و طعنه های دنیا یکی این است که دل مشغولیِ اصلیِ همه ی انسان ها مخفیانه دنبال می شود و در ظاهر تا حدِ امکان روی آن سرپوش می گذارند. در واقع، می بینیم که این رابطه در هر لحظه، و به واسطه ی کمالِ قدرتِ خودش، در مقامِ اربابِ حقیقی و موروثی جهان، جای خود را بر سریرِ اجدادی می یابد، و بعد، از آن بالا با نگاه های آمیخته به تحقیر به پایین می نگرد، و به همه ی اقداماتی که برای مقهور کردن و محبوس کردن، یا به هر حال محدود کردن و در صورتِ امکان استتار آن، و در واقع برای دادنِ سیمای یک دل مشغولیِ کاملا فرعی و ثانویِ زندگی به آن انجام می شود، می خندد.
اما همه ی این ها موید آن است که محرکوجنسی هسته ی اراده ی زندگی، و در نتیجه تمرکزِ هرگونه اراده ورزی است؛ از این رو، من در جلد اول، جهاز تناسلی را کانون اراده نامیدم.
در واقع می توان گفت که انسان، تجسمِ محرکِ جنسی است، زیرا خاستگاهِ او عملِ مقاربت است، بزرگترین هوسِ او عمل مقاربت است، و تنها این محرک است که کلِ نمودِ پدیداریی او را جاودانه می سازد و برقرار نگه می دارد.
درست است که اراده ی زندگی اصولا خود را به عنوان تلاشی برای حفظِ فرد جلوه گر می سازد؛ اما این صرفا مرحله ای به سوی تلاش برای بقای نوع است. به نسبتی که حیاتِ نوع، به لحاظِ دوام و امتداد و ارزش، از حیاتِ فرد پیشی می گیرد، این تلاشِ دوم باید شدیدتر باشد.
از این رو، محرک جنسی کامل ترین نمودِ اراده زندگی، و قسمی از آن است که با حداکثرِ وضوح متجلی شده. به وجود آمدنِ افراد از این محرک، و همچنین برتری آن بر تمامی امیالِ شخصی طبیعی، کاملا موید این امر است
در هنر نیز، به ویژه در شعر – آن آئینه ی راستین ماهیت حقیقی جهان و زندگی – با بداهت این واقعیت مواجه می شویم که هر گونه خوشحالی صرفا ماهیت سلبی دارد و نه ایجابی، و رضایت و خوشی به این دلیل نمی تواند با دوام باشد، بلکه همواره تنها ما را از یک درد یا کمبودی که باید توسط دردی تازه یا رخوت، شوق بیهوده، و کسالت جایگزین شود، رها می سازد. هر منظومه ی قهرمانی یا دراماتیک همواره تنها می تواند نبرد و تلاش و مبارزه ای برای خوشحالی را به ما نشان دهد، و هرگز خود خوشحالی کامل و با دوام را به نمایش نمی گذارد. قهرمانانش را از میان یک هزار مشکل و مخاطره به سوی مقصدشان رهنمون می شود؛ و همین که هدف حاصل شد، پرده به سرعت می افتد! زیرا برای آن چیزی نمی ماند مگر نمایش این که هدف تابناکی که قهرمان گمان می کرد می تواند در آن به شادی دست یابد، صرفا او را دست انداخته، و وی پس از رسیدن به آن آسوده تر از قبل نیست.
دنیای ما بهشت است یا جهنم؟
اگر سنگدل ترین خوش بینان را به میان بیمارستان ها، درمانگاه ها و اتاق های جراحی ببریم، و از میان زندان ها و شکنجه گاه ها و برده خانه ها، و از فراز میدان های نبرد و اعدام عبور دهیم ، اگر تمامی گوشه های تاریک رنج را، مکان هایی را که نگاه خیره ی خودسرانه به آنها ممکن نیست، به او نشان دهیم و سرانجام، اگر بگذاریم تا به درون سیاه چال اوگولینو که زندانیان در آن از گرسنگی جان می دادند نگاه کند، او نیز به روشنی می بیند که “احسن عوالم ممکن” چگونه دنیایی است.
زیرا اگر دانته مصالح دوزخ خود را از دنیای واقعی ما نیاورده پس از کجا آورده ؟
او در واقع #جهنم خوبی ساخت، در عوض هنگامی که به وصف بهشت و لذات آن رفت با اِشکال بزرگی مواجه شد، چون جهان ما برای چیزی از این دست، مطلقا مصالحی ندارد، از اینرو به جای وصف بهشت، جز تکرار آنچه توسط نیایش ویرژیل، بئاتریس و قدیسان مختلف در انجا به وی اموزش داده شده بود، چیزی برایش نماند. از این معلوم میشود جهان ما چگونه جایی است …
برای تمامی این مردان غایتشناسی در آنِ واحد الاهیات یا خداشناسی هم هست، و ایشان در هر تناسب یا توافقی که در طبیعت میبینند، به جای تفکر و اقدام به فهم طبیعت، بیدرنگ و با حالتی کودکانه فریاد برمیآورند که “طرح! طرح!” سپس نوای تکراری فلسفه خالهزنکی خود را از سر میگیرند، و گوشهایشان را بر تمامی دلایل عقلانیای که به عنوان نمونه هیوم بزرگ علیه آنها میآورد میبندد. در کل، عامل این وضع رقتانگیز و اسفبار انگلیسیها غفلت از فلسفه کانتی است، که اکنون پس از هفتاد سال حقیقتا مایه ننگ عالمان انگلیسی است. از دیگر سو، این غفلت، به هر حال به میزان زیادی، از نفوذ تهوعآور روحانیت بیشرم انگلیس ناشی میشود، روحانیتی که از صمیم قلب خواستار تحمیق مردم است، تا بتواند بدان وسیله ملت انگلیس را که در دیگر امور رفتاری بسیار عاقلانه دارد، در بند پستترین تعصبات نگاه دارد. از این رو با کثیفترین نوع تحجر و با تمام قوا به مخالفت با آموزش عمومی و تحقیق در طبیعت و در واقع پیشرفت سرتاسر معرفت بشری میپردازند. روحانیت انگلیس، این کارها را از طریق روابط و همچنین بهوسیله ثروت آلوده و مشکوک خود که تنها مایه افزایش رنج مردم بدبخت است انجام میدهد. آنها حتی در میان دانشمندان و نویسندگان دانشگاهی نیز رخنه میکنند، و از این رو اینها(فرضا، توماس براون، تحقیق در رابطه علت و معلول) مجبور به پنهانکاری و تغییر چهره و تزویر میشوند، صرفا برای اینکه حتی به کمترین میزان نیز با(آنگونه که پوکلر، مذهب ایشان را توصیف میکند) “موهومپرستی مضحک” یا مباحث و دلایل رایج مدافع آن مخالفت نکرده باشند.”
“هر چیز مطلوب برای اراده در هر یک از مظاهرش، که مقصود اراده را برآورده سازد، از طریق مفهوم خوب(یا خیر) به اندیشه میآید. گر چه ممکن است چنین اموری از جهات دیگر متفاوت باشند. از این رو ما از غذای خوب، جاده خوب، هوای خوب، سلاح خوب، فال خوب و غیره سخن میگوییم؛ کوتاه سخن، چیزی را خوب مینامیم که همانگونه باشد که ما میخواهیم. از این رو یک چیز میتواند برای شخصی خوب باشد، و برای دیگری عکس آن. مفهوم خوب به دو زیرگروه تقسیم میشود یکی رضایت مستقیما حاضر اراده در هر مورد، و دیگری رضایت صرفا غیر مستقیم آن با نظر به آینده، به دیگر سخن امور خوشایند و سودمند”
“به گمان من سادهترین و صحیحترین شعر این است که شعر هنر به بازی در آوردن تخیل از طریق الفاظ است…اما هدف شاعر از به حرکت در آوردن تخیل ما این است که مُثُل را بر ما آشکار کند، و به دیگر سخن، در یک نمونه نشان دهد که زندگی و جهان چیست…
درست همانطور که در شعر غنایی عنصر ذهنی غلبه دارد، در درام نیز، در مقابل، تنها و فقط عنصر عینی حاضر است. در بین این دو، شعر حماسی در تمام قالبها و اشکالش، از عاشقانه و داستانی گرفته تا حماسی به معنای صحیح کلمه، جولانگاه وسیعی در اختیار دارد. زیرا هر چند که این نوع شعر عمدتا عینی است، یک عنصر ذهنی نیز در بر دارد، که کمابیش در لحن و شیوه عرضه، و همچنین در تاملات پراکنده در آن، ظاهر و متجلی میشود. در اینجا بر خلاف درام نگاه شاعر حذف نمیشود.”
“آرتور شوپنهاور/جهان همچون اراده و تصور/ترجمه رضا ولییاری/دفتر دوم/جلد سوم”
“هر گونه شناخت قابل ابلاغ تنها به عنوان انگیزه میتواند اراده را متاثر سازد؛ لذا، هر چند اراده توسط باورها هدایت شود، آنچه شخص عملا و کلا اراده میکند همواره یکسان باقی میماند. او صرفا از طرقی که آن چیز باید در آنها حاصل شود ایدههای مختلفی بدست آورده و انگیزههای واهی همچون انگیزههای واقعی او را به پیش میبرند. از این رو، برای نمونه، به لحاظ ارزش اخلاقی، فرقی نمیکند که آیا وی، به امید این که در زندگی آینده ده برابر مبلغ را دریافت کند، به فقرا صدقه دهد، یا همان مبلغ را در آباد کردن ملکی خرج کند که شاید دیر، اما کاملا مطمئنا و قطعا، سودی در بر خواهد داشت و کسی که به خاطر پیروی از دستور دین، شخص مرتدی را به آتش میکشد دقیقا به اندازه راهزنی که با قتل، پول بدست میآورد جنایتکار است؛ در واقع، به لحاظ احوال درونی، کسی که در ارض موعود به کشتار ترکها مبادرت میورزد نیز، اگر که همچون کسی که زنادقه را به آتش میکشد، حقیقتا به این خاطر که تصور میکند به این ترتیب جایگاهی در بهشت به دست میآورد دست به این کار بزند، قاتل است.”

هرچه انسان با وضوح بیشتری بشناسد و هوشمندتر باشد , درد نیز بیشتر میشود. شخصی که در او نبوغ یافت شود بیش از همه رنج می برد …
اگر بخواهیم بدانیم که موجودات بشری، به لحاظ اخلاقی، عموماً و در کل چه ارزشی دارند، باید به تقدیر آنها به طور کلی و عمومی نگاه کنیم. این تقدیر عسرت است و فلاکت و رنج و اندوه و مرگ. عدالتِ ابدی حکم فرما است؛ اگر انسانها یکسر قابل ترحم نبودند، سرنوشتشان در کل چنین افسرده نمیبود. از این جهت، میتوانیم بگوییم که خود جهان دادگاه جهان است.
مطلب مشابه: سخنان ژان پل سارتر فلیسوف معروف؛ جملات زیبا درباره زندگی و هستی انسان