بهترین اشعار شیخ بهایی + گلچین شعر کوتاه و بلند عاشقانه شیخ بهایی
اشعار زیبای شیخ بهایی
زیباترین اشعار کوتاه و بلند، عاشقانه و احساسی شیخ بهایی را در این مطلب روزانه گردآوری کرده ایم.
در میکده دوش، زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی در دست
گفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت:
از میکده هم به سوی حق راهی هست
***
او را که دل از عشق مشوش باشد
هر قصه که گوید همه دلکش باشد
تو قصه عاشقان، همی کم شنوی
بشنو، بشنو که قصهشان خوش باشد
***
اشعار دو بیتی عاشقانه شیخ بهایی
در مزرع طاعتم، گیاهی بِنَماند
در دست به جز ناله و آهی بنماند
تا خرمن عمر بود، در خواب بُدَم
بیدار کنون شدم که کاهی بنماند
***
ای عاشق خام، از خدا دوری تو
ما با تو چه کوشیم؟ که معذوری تو
تو طاعت حق کنی به امید بهشت
رو رو! تو نه عاشقی، که مزدوری تو
***
ای چرخ که با مردم نادان یاری
هر لحظه بر اهل فضل، غم میباری
پیوسته ز تو، بر دل من بار غمیست
گویا که ز اهل دانشم پنداری
***
اشعار زیبای احساسی شیخ بهایی
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانهخواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانهجمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعه عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجددر میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجدیعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمارمن یار طلب کردم و او جلوهگه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیداراو خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تودر میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تومقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دیدعارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دیددیوانه منم من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جویدتا غنچه بشکفته این باغ که بوید
هر کس به زبانی صفت حمد تو گویدبلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توستامید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توستیعنی که گنه را به از این نیست بهانه
***
عادت ما نیست، رنجیدن ز کس
ور بیازارد، نگوییمش به کسور برآرد دود از بنیاد ما
آه آتشبار ناید یاد ماورنه ما شوریدگان در یک سجود
بیخ ظالم را براندازیم، زودرخصت اریابد ز ما باد سحر
عالمی در دم کند زیر و زبر
***
اشعار کوتاه شیخ بهایی
یکی دیوانهای را گفت: بشمار
برای من، همه دیوانگان را
جوابش داد: کاین کاریست مشکل
شمارم، خواهی ار فرزانگان را
***
تا منزل آدمی سرای دنیاست
کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست
خوش باش که آن سرا چنین خواهد بود
سالی که نکوست، از بهارش پیداست
***
شیرین سخنی که از لبش جان میریخت
کفرش ز سر زلف پریشان میریخت
گر شیخ به کفر زلف او پی بردی
خاک سیهای بر سر ایمان میریخت
***
آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست
وآن کس که مرا گفت نکو، خود نیکوست
حال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست
***
کارم از هندوی زلفش واژگون
روز من شب شد، شبم روز از جنون
***
شعر تک بیتی شیخ بهایی
یا رب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
***
آن را که پیر عشق، به ماهی کند تمام
در صد هزار سال، ارسطو نمیکند
***
مبارک باد عید، آن دردمندِ بیکسی را
که نه کَس را مبارکباد گوید نه کَس او را
***
افسوس که نان پخته، خامان دارند
اسباب تمام، ناتمامان دارند
***
وقت غنیمت شمار، ورنه چو فرصت نماند
ناله که را داشت سود؟ آه کی آمد به کار؟
***
در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد
ای دیده! اشک میریز، ای سینه! باش افگار
***
ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم
این نکتهها بگیرید، بر مردمان هشیار
***
در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار
***
ای بهائی، شاهراه عشق را
جز به پای عشق، نتوان کرد طی
***
دلا تا به کی از در دوست دوری
گرفتار دام سرای غروری؟
***
میکُشد غیرت مرا، غیری اگر آهی کشد
زآنکه میترسم که از عشق تو باشد آه او
***
به عالم هر دلی کاو هوشمند است
به زنجیر جنون عشق، بند استبه جای سدر و کافورم پس از مرگ
غبار خاک کوی او، پسند استبه کف دارند خلقی نقد جانها
سرت گردم، مگر بوسی به چند است؟حدیث علم رسمی، در خرابات
برای دفع چشم بد، سپند استپس از مردن، غباری زان سر کوی
به جای سدر و کافورم، پسند استطمع در میوه وصلش، بهائی
مکن، کان میوه بر شاخ بلند استبهائی گرچه میآید ز کعبه
همان دُردیکش زناربند است
***
گر نبود خنگ مُطَلا لگام
زد بتوان بر قدم خویش گامور نبود مشربه از زر ناب
با دو کف دست، توان خورد آبور نبود بر سر خوان، آن و این
هم بتوان ساخت به نان جوینور نبود جامه اطلس تو را
دلق کهن، ساتر تن بس تو راشانه عاج ار نبود بهر ریش
شانه توان کرد به انگشت خویشجمله که بینی، همه دارد عوض
در عوضش، گشته میسر غرضآنچه ندارد عوض، ای هوشیار
عمر عزیز است، غنیمت شمار
***
ساقیا، بده جامی زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانیبیوفا نگار من میکند به کار من
خندههای زیر لب عشوههای پنهانیدین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟خانۀ دل ما را از کرم عمارت کن
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانیما سیهگلیمان را جز بلا نمیشاید
بر دل بهایی نه هر بلا که بتوانی
***
همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن
همه ساله حج نمودن سفر حجاز کردنز مدینه تا به کعبه سروپا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به وظیفه باز کردنبه مساجد و معابد همه اعتکاف جستن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردنشب جمعهها نخفتن به خدای راز گفتن
ز وجود بینیازش طلب نیاز کردنبه خدا که هیچکس را ثمر آنقدر نباشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن