اشعار حماسی زیبا؛ مجموعه شعر حماسی برای میهن
زیباترین اشعار حماسی زیبا و شعر کوتاه و بلند زیبای حماسی برای میهن و کشورمان را در ادامه مطلب ارائه کرده ایم.
مجموعه اشعار حماسی زیبا

بخندد بدو گوید ای شوخ چشم
به عشق تو گریان نه از درد و خشمنخندد زمین تا نگرید هوا
هوا را نخوانم کف پادشاکه باران او در بهاران بود
نه چون همت شهریاران بود
چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلیدسرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربندپذیرنده هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان بردز راه خرد بنگری اندکی
که مردم به معنی چه باشد یکیمگر مردمی خیره خوانی همی
جز این را نشانی ندانی همیترا از دو گیتی برآوردهاند
به چندین میانجی بپروردهاندنخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدارشنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفریننگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی ازین به گزینبه رنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاستچو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندر نیاری به دام بلانگه کن بدین گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست دردنه گشت زمانه بفرسایدش
نه آن رنج و تیمار بگزایدشنه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همیاز و دان فزونی از و هم شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار
از آغاز باید که دانی درست
سر مایه گوهران از نخستکه یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانایی آرد پدید
مطلب مشابه: اشعار وطن | گلچین زیباترین اشعار در مورد کشور ایران و میهن
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فرچو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بناگر چند بخشی ز گنج سخن
بر افشان که دانش نیاید به بن
بسی رنج بردم بدین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسیپی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزندبناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب

به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذردخداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمایخداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهرز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده بر شده پیکرستبه بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده رانیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاهسخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خردخرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همیستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بستخرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخته کی گنجد اویبدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توانبه هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شویپرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاهتوانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بوداز این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
شعر زیبای حماسی
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پّر زاغنموده ز هر سو به چشم اهرمن
چو مار سیه، باز کرده دهن
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کنبترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بسکنون ای خردمند بیدار دل
مشو در گمان پای درکش ز گلترا کردگارست پروردگار
توی بنده و کرده کردگارچو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری
مطلب مشابه: جملات وطن دوستی + متن های زیبا برای وطن و میهن پرستی
به آموختن چون فروتن شوی
سخنهای دانندگان بشنویمگوی آن سخن، کاندر آن سود نیست
کز آن آتشت بهره جز دود نیست
به دانش فزای و به یزدان گرای
که او باد جان ترا رهنمایبپرسیدم از مرد نیکو سخن
کسی کو بسال و خرد بد کهنکه از ما به یزدان که نزدیکتر
که را نزد او راه باریکترچنین داد پاسخ که دانش گزین
چو خواهی ز پروردگار آفرین
جهان یادگار است و ما رفتنی
به گیتی نماند بجز گفتنیبه نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریمنباشد همی نیک و بد، پایدار
همان به که نیکی بود یادگار

چو شاه اندر آمد چنان جای دید
پرستنده هر جای برپای دیدچنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمایمبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین منهمهی کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد بادگر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد منهمهی زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با ناله چنگ و نوش
به گیتی به از مردمی کار نیست
بدین با تو دانش به پیکار نیستسر راستی دانش ایزیدیست
چو دانستیش زو نترسی ، بدیست
ترا دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جستوگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دایم بوی مستمندبه گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی
شعر حماسی میهن
همان گنج و دینار و کاخ بلند
نخواهد بدن مرترا سـودمندفریدون فرّخ، فرشته نبود
به مشک و به عنبر، سرشته نبودبه داد و دهش یافت آن نیگوئی
تو داد و دهش کن، فریدون توئی
مطلب مشابه: متن در مورد وطن و زادگاه و عکس نوشته هایی در مورد کشور عزیز ایران
همه دوستان ویژه دشمن شوند
بدین دوده بد گوی و بد تن شوندنهان آشکارا به کرد این بهی
که بی تو شود تخت شاهی تهیسخن هرچ بشنیدی اکنون بگوی
پیامش مرا کمتر از آب جوی
اشعار حماسی در وصف ایران
ای سلامم، ای سرودم
ای نگهبان وجودمای غمم تو، شادیام تو
مایه آزادیام توای وطن!
ای دلیل زنده بودن
ای سرودی صادقانهای دلیل زنده ماندن
جانپناهی جاودانه

وطنم، ایران من، جانم فدایت میکنم
روز و شب بر اقتدارت من دعایت میکنمروز مرگم لحظههای رفتنم از این دنیا
با تمام عشق و ایمان من صدایت میکنمتیرگیها میزدایم از وجودت ای وطن
با تمام هستی خود من صفایت میکنم
نام زیبای تو را با خون خود جان میدهم
دست دشمن بشکنم از غم رهایت میکنمبا شهیدان عهد میبندم که تا ما زندهایم
اقتدارت را شکوفا، گل هوایت میکنم
ای وطن!
مثل راز شعر حافظ
مثل آواز قناریهمچو یاد خوشترینها
همچو باران بهاریچه سرسبز است این شهر و چه زیباست
زهر جا نغمهای اینگونه برپاستکشیده سرد کوهش سر به افلاک
تو گویی آسمانش کرده صد چاکوطنم، تنم چه باشد که بگویم تنی تو
که تو جانی و سراپا همه جان روشنی تووطنم تو بوی باران
به شب ستاره بارانکه خوشی و خوش ترینی به مذاق می گساران
وطنم، وطنم ایران
همه جانی به تنم، وطنم ایرانمن اگر سروده باشم، وطنم تو شعر نابی
من اگر ستاره باشم، وطنم تو آفتابیوطنم، وطنم ایران
همه جانی به تنم، وطنم ایرانوطنم که شعر حافظ شده وصله ی تن تو
که شکفته شعر سعدی به بهار دامن توفرشاد جمالی
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست ِ منستهنر نزد ایرانیان است و بس
ندادند شیر ژیان را بکسهمه یک دلانند یزدانشناس
به نیکی ندارند از بد هراسچنین گفت موبد که مرد بنام
به از زنده دشمن بر او شادکاماگر کُشت خواهد تو را روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزارهمه روی یکسر بجنگ آوریم
جهان بر بداندیش تنگ آوریمچو ایران نباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباداگر سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیمدریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
وطن یعنی همه آب و همه خاک
وطن یعنی همه عشق و همه پاکبه گاه شیرخواری گاهواره
به دور درد پیری عین چارهوطن یعنی پدر مادر نیاکان
به خون و خاک بستن عهد و پیمانوطن یعنی هویت اصل ریشه
سرآغاز و سرانجام و همیشهعلیرضا عصار
مطلب مشابه: شعر ایران با مجموعه ای از اشعار درباره وطن و میهن از شاعران مختلف
ای خطه ایران میهن ای وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن منتا هست کنار تو پر از لشگر دشمن
هرگز نشود خالی از دل محن مندردا و دریغا که چنان گشتی بر برگ
کز یافته خویش نداری کفن منبسیار سخن گفتم در تعزیت تو
آوخ که نگریاند کس را سخن من
ای ایران، ای سرای امید
بر بامت سپیده دمیدبنگر کزین ره پر خون
خورشیدی خجسته رسید
آنچه کورش کرد و دارا و آنچه زرتشت مهین
زنده گشت از همت فردوسی سحر آفریننام ایران رفته بود از یاد تا تازی و ترک
ترک تازی را برون راندند لاشه از کمینشد درفش کاویانی باز برپا تا کشید
این سوار پارسی رخش فصاحت زیر زینآنچه گفت اندر اوستا زرتشت و آنچه
اردشیر پاپکان تا یزدگرد به آفرینزنده کرد آن جمله فردوسی به الفاظ دری
این است کرداری شگرف, این است گفتاری متینای حکیم نامی ای فردوسی سحرآفرین
ای بهر فن در سخن چون مرد یک فن اوستادشور احیای وطن گر در دل پاکت نبود
رفتهبود از ترک و تازی هستی ایران به بادخلقی از تو زنده کردی ملکی از نو ساختی
عالمی آباد کردی خانهات آباد باد
مام میهن
با تو گویم میهنماین بار هم گل میکنم
آسمانت را پل پرواز سنبل میکنمدر سرِ پیری جوان میگردمی همچون بهار
کوچه باغت را پر از آواز بلبل میکنمجاودانه میهنم
این بار هم میسازمتچون درفش کاویان هر جای میافرازمت
همچو رستممیکنم دیو پلیدی را ز جای
چون فریدون شوکت دیرینه میپردازمتبا تو مام میهنم
دیرینه پیمان میکنمگر که ایرانم نباشد، ترک این جان میکنم
همچو آرشبر پر البرز جان بر کف به پای
کوهساران را پر از آواز ایران میکنمبا تو گویم میهنم
این بار هم گل میکنمبا تو گویم میهنم
این بار هم گل میکنممازیار قویدل