نگاهی بر زندگی حسن صباح خداونگار الموت و بنیان گذار فرقه مرموز حشاشین

مردی که همچون سایه زندگی میکرد و همچون سایه ناپدید میشد. مردی که اولین گروه ترور هدفمند تاریخ را پایهگذاری کرد. مردی که گروه حشاشینها را بنا نهاد و این گروه در سالهای بعد لقب مخوفترین گروه تاریخ را به خود گرفت. مردی که تاریخ او را با نام حسن صباح میشناسد. ما امروز در روزانه نگاهی بر زندگی این فرد مرموز خواهیم داشت، پس در ادامه متن همراه ما باشید.
فهرست موضوعات این مطلب
تولد و اوایل زندگی

حسن صباح در سال ۴۴۵ ه.ق / ۱۰۵۰ م در خانوادهای از شیعیان امامی در شهر قم متولد میشود.
در کتاب تاریخ خلفای فاطمی شجره نامه او را چنین ذکر کردهاند: «محمد الصباح بن یوسف الحمیری_ الحسین_ جعفر_ محمد_ علی_ الصباح_ حسن.»
پدرِ حسن صباح
پدر وی از مردمان کوفه بودهاست اما ادعا داشت که نسبش به اعقاب پادشاهان حمیری عربستان جنوبی میرسد.
پدر صباح با پای پیاده از یمن به کوفه میآید و در آنجا مشغول خرید و فروش و تجارت فلزات و سنگهای قیمتی میشود و پس از به دست آوردن سرمایه فراوان کوفه را ترک میکند و رهسپار قم میشود.
وی پس از تولد صباح عازم ری، که مرکز مهمی برای اندیشه شیعه و فعالیت داعیان اسماعیلیه بود، میشود.
از مسیر ترک کوفه و هجرت وی به قم و ری اطلاعی در دست نیست. در آن زمان اسماعیلیه جنبشی در حال رشد در ایران و قسمتهای شرقی مصر بود.
کودکی، جوانی، سفر به مصر

در رابطه با دوران کودکی و نوجوانی صباح مطلبی در دست نیست.
او به عنوان شیعه دوازده امامی در ری مشغول به تحصیل شد؛ صباح در سن ۱۷ سالگی با یکی از داعیان به نام امیره ضراب آشنا شد و در رابطه با مذهب اسماعیلیه اطلاعاتی به دست آورد.
وی سپس توسط ابونصر سراج به این مذهب متمایل شد و نسبت به امام اسماعیلی زمان، یعنی خلیفهٔ فاطمی «المستنصر بالله»، سوگند وفاداری به جای آورد.
صباح موفق شد در رمضان سال ۴۶۴ ه.ق / ژوئن ۱۰۷۲ م، توجه عبدالملک بن عطاش را جلب کند.
ابن عطاش متوجه استعداد و نبوغ حسن شده و به او مقامی را واگذار کرد و صباح را در سال ۴۶۷ ه.ق / ۷۵–۱۰۷۴ م همراه خود به اصفهان برد؛ زیرا مرکز اصلی فعالیتهای اسماعیلیان، اصفهان بود. پس از آن در سال ۴۶۹ ه.ق / ۷۷–۱۰۷۶ م از صباح خواست برای تکمیل تحصیلات خود عازم مصر شود.
تحول در مصر
حسن صباح به مدت ۳ سال در مصر بود. در آن زمان، بدرالجمالی، که وزیر فاطمیان و امیر سپاهیان بود، به عنوان داعی الدعاه، جانشین موید فی الدین شیرازی شدهبود.
صباح ابتدا در قاهره و سپس در اسکندریه ماند اما موفق نشد المستنصر بالله را ببیند و حمایت و یاری هیئت حاکمه مصر را برای مواجه ایرانیان با ترکان سلجوقی به دست آورد.
حسن در مصر به دلیل مشکلاتی که با بدرالجمالی پیدا کردهبود به اسکندریه رفت، زیرا این شهر پایگاه مخالفان بدرالجمالی بود.
این مشکلات و مناظرات به خاطر جانشینی المستنصر بالله بود؛ حسن برای حمایت از نزار، ولیعهد او اعلام آمادگی کرد؛ اما بر اساس روایت دیگری، المستنصر بالله شخصاً به او گفتهبود که جانشین، نزار است.
به هرحال حسن در ذیحجه سال ۴۷۳ ه.ق / ژوئن ۱۰۸۱ م به اصفهان بازگشت. او در دورانی که در مصر اقامت داشت، متوجه چیزهای بسیاری شد که مدتی بعد، از آنها در سیاست انقلابیاش بهره برد.
وی آگاه بود که دولت فاطمیان رو به انحطاط است و توان لازم برای کمک به اسماعیلیان ایران در مبارزه با سلجوقیان ترک را ندارد.
مطلب پیشنهادی: نگاهی بر زندگی خشایارشا؛ از تولد تا مرگ این شاه و توهین هالیوودی ها به وی
سپری کردنِ روز و شبها در کتابخانه مصر

به گفته بسیاری از روایتها حسن صباح در مصر به بزرگترین کتابخانه تاریخ در آن زمان رفته و مشغول مطالعه شده است. او روزها و شبهای بسیاری را در این کتابخانه گذرانده و اطلاعات خود را بالا برده است.
حسن به طور عمده در این کتابخانه، تاریخ ایران قبل از اسلام را مطالعه کرده و پی به عظمت ایرانیان در زمانِ هخامنشیان برده است. همین مسئله باعث شد تا حسن به فکر این بیافتد که ایران را به عظمت قبلی خود برگرداند. اما او برای اینکار نیاز به ارتش داشت، اما حسن مردی معمولی نبود… او فکرهای زیادی در سر داشت…!
حسن صباح ایران را برسی میکند تا بهترین پایگاه را پیدا کند
در سالهایی که حسن صباح مشغول یادگیری آموزههای اسماعیلی و سفر به مصر بود، سلجوقیان به کمک نظامالملک طوسی بسیار قدرتمند شدند و ملکشاه، سومین سلطان مقتدر سلجوقی بود، که با خلافت عباسی و خلیفه عبدالله بن محمد بن القائم رابطه دوستانه داشت.
نگرانی مشترک خلافت و سلطنت در این دوران، شورشهای ایجاد شده در سوریه بود که تا مصر، مرکز خلافت فاطمی، راه یافته بود.
حسن پس از بازگشت از مصر، ۹ سال به عنوان داعی اسماعیلی در ایران سفر کرد و سیاست انقلابی خود را طرح کرد و همچنین قدرت نظامی سلجوقیان را در مناطق مختلف مورد بررسی قرار داد.
او ابتدا به کرمان و یزد رفت و چند ماهی مشغول اشاعه آئین اسماعیلی شد و پس از آن چند ماه در خوزستان و به مدت ۳ سال در دامغان ماند؛ وی سپس به گرگان، ساری، دماوند و قزوین رفت. صباح تا حدود سال ۴۸۰ ه.ق / ۱۰۸۷ م، توجه خود را به سواحل دریای مازندران، به خصوص منطقه کوهستانی دیلم متمرکز کردهبود.
این منطقه از دوران قدیم پناهگاهی برای علویان و شیعیان بود و از مراکز قدرت سلجوقیان در مرکز و مغرب ایران فاصله بسیار داشت.
علاوه بر اینها، دعوت اسماعیلیه در دیلم که سنگر شیعیان زیدی بود، تا حدودی گسترش یافته بود. در همین زمان صباح به دنبال مکانی مناسب برای شورش ضد سلجوقیان بود، که بتواند پایگاه عملیاتی خود را در آنجا بنا کند.
مطلب مشابه: نگاهی بر زندگی داریوش بزرگ، شاهِ جهان؛ بیوگرافی از لحظه تولد تا مرگ
الموت شکارگاه عقاب

او سرانجام در اواخر سال ۴۸۳ ه.ق / ۱۰۹۰ م قلعه الموت را در منطقه رودبار برگزید.
او در شب چهارشنبه، ۶ رجب سال ۴۸۳ ه.ق / ۴ سپتامبر ۱۰۹۰ م مخفیانه وارد قلعه شد و تا مدتی هویت خود را آشکار نساخت و به عنوان معلمی با نام «دهخدا» به کودکان محافظان قلعه درس داد؛ بدین ترتیب بسیاری از محافظان به مذهب اسماعیلیه پیوستند.
پیروان صباح در داخل و خارج قلعه الموت افزایش یافت و مهدی علوی برای آن که رهبران اسماعیلی را بشناسد، ابتدا اظهار کرد که مذهب اسماعیلی را پذیرفتهاست، اما پس از مدت کوتاهی رازش برملا شد و چارهای جز کنارهگیری نداشت، پس قلعه را به صباح واگذار کرد.
اسماعیلیان به راحتی در اواخر پاییز سال ۴۸۳ ه.ق / ۱۰۹۰ م قلعه را به دست گرفتند.
براساس آنچه در سرگذشت سیدنا نوشته شدهاست، صباح به خواست خود دستور داد براتی به مبلغ ۳۰۰۰ دینار به عنوان غرامت به مهدی علوی بدهند و این برات که به عهده رئیس مظفر بود؛ در زمان مشخص خود پرداخت شد. تسخیر این قلعه آغاز مرحله قیام مسلحانه اسماعیلیان ایران ضد سلجوقیان و همچنین نشان تأسیس دولت مستقل اسماعیلیان الموت بود.
موقعیت سوق الجیشی قلعه الموت

الموت از نظر طبیعی صخره برجگونهای دارای دامنههای شیبدار در اطرافش است و قله آن به حدی بزرگ است که میتوانند بر روی آن ساختمانهایی ایجاد کنند. بدین ترتیب، قلعه الموت که بر روی این کوه بنا شدهبود، در منطقهای کوهستانی و استراتژیک قرار داشت و دسترسی به آن ساده نبود.
قلعه مشرف بر راه کوتاهی بین قزوین و مازندران بود و نظارت بر آن، جاده بین عراق عجم و مازندران را میبست.
ساکنان این منطقه جنگجو و با گرایش شیعی بودند.
صباح پس از سال ۴۸۵ ه.ق / ۱۰۹۲ م یعنی در دوران نزاعهای خانگی سلجوقیان، الموت را به شکل غیرقابل دسترسی سازمان داد.
او استحکامات قلعه را توسعه داد و انبارهای بسیار بزرگی برای آذوقه و تدارکات خود ترتیب داد. گفته شدهاست او انبارهایی را در دل کوه حفر کرد، که مقدار فراوانی غذا در آن نگهداری میشد، بدون این که ضایع شود.
همچنین سیستم آبیاری برای مزارع اطراف الموت شکل داد و قلعه را از نظر طبیعی بینیاز کرد، به شکلی که الموت توان مقاومت در برابر محاصرههای طولانیمدت را داشته و تسخیرناپذیر باشد. صباح سپس نفوذ خود را در سرتاسر دیلم و رودبار افزایش داد و همچنین مردم بیشتری را به مذهب اسماعیلی دعوت کرد. وی قلعههای بسیاری را تسخیر ساخت یا بنا کرد. پس از مدت کوتاهی، سپاه سلجوقی به فرماندهی امیر یورنتاش، که نواحی الموت جز اقطاع او بود، به قلعه الموت حمله کرد و از این هنگام اسماعیلیان ایران وارد مبارزه طولانی مدت با سلجوقیان شدند.
مطلب مشابه: نگاهی بر زندگی امیرکبیر یک ایرانی واقعی؛ بیوگرافی او از لحظه تولد تا کشته شدن
آغاز قیام

حسن صباح به محض مستقر شدن در الموت تمهیداتی دفاعی برای آن ترتیب داد. دولت سلجوقی و وزیر مقتدرش خواجه نظام الملک نیز به صرافت افتادند حسن و پیروانش را نابود کنند.
ملکشاه سلجوقی ابتدا نمایندگانی را نزد حسن صباح فرستاد تا وی را به صورت مسالمتآمیز اقناع کنند.
اما حسن پیامی برای شاه فرستاد که به راستی رعب و وحشت در دل درباریان و سربازان وی افکند: «به ملکشاه بگویید به من صدمه و آسیبی نرساند وگرنه در برابر او صف آرایی خواهم کرد و این را نیز بداند که لشکریان او تاب مقاومت در برابر فداییان من را ندارند؛ زیرا هریک از سربازان من در جانبداری بی مانندند و کشتن و کشته شدن برایشان یکسان است.»
گفته میشود حسن صباح برای اینکه نمایندگان شاه به عمق جدیت سخنانش پی ببرند سه تن از پیروانش را احضار کرد.
به یکی از آنها دستور داد خود را با خنجر بکشد، به دیگری دستور داد خود را از بالای قلعه پرتاب کند و سومی نیز دستور گرفت تا خود را در آب غرق کند.
هر سه تن بدون اینکه دلیل این اقدامات را بپرسند بلادرنگ دستور حسن را اطاعت کردند. نمایندگان شاه با دیدن چنین صحنهای به وحشت افتادند و از عمیق نفوذ وی بر پیروانش شگفت زده شدند.
لشکریانی که ملکشاه برای تصرف قلعه الموت فرستاد نیز همگی شکست خوردند و سخن حسن صباح درست از آب درآمد.
ترور خواجه نظامالملک به دست حشاشیون

در واپسین سالهای پادشاهی ملکشاه، میان او و خواجه اختلافاتی پیش آمد که سرانجام به کنار گذاشتن او از وزیری و سپس ترورش توسط اسماعیلیان الموت انجامید.
بنابر روایتی، وی در ۱۲ رمضان ۴۸۵ ه.ق هنگامی که با اردوی شاهی از اصفهان به بغداد میرفت، در بروجرد در نزدیکی نهاوند به دست کسی که رخت صوفیان را پوشیده بود با ضرب کارد بر سینه و رگش زخمی شد و یک روز پس از آن درگذشت.
در روایات دیگر، مورخینی مانند راوندی و ابن اثیر، محل وقوع این حادثه را نهاوند و حدود آن، بدون تعیین محل دقیق ذکر کرده اند؛خواجه رشیدالدین فضل الله همدانی و ابن خلکان و حمدالله مستوفی مقتل او را محلی به نام صحنه ثبت کرده اند.
یاقوت حموی جغرافیدان قرن هفتم هجری،فندیسجان از روستاهای نهاوند را مقتل نظام الملک می داند.
دینوری می گوید خواجه نظام الملک در سه فرسخی نهاوند،جایی که قبور مهاجمین عرب درآنجا قرار دارد، به دست یکی ازملاحده به قتل رسید. علی اکبر کیانی مورخ نهاوندی، تاکید می کند که نظام الملک در نزدیکی سراب گیان، جایی موسوم به قُرُق قنات ها به قتل رسیده و روایتی بر این اساس آورده است: شخصی (باطنی) تظاهر می کند که اهل روستای قلعه نهاوند است و بین مردم شایعه می اندازد که شبانه دزدان تمام گوسفندان او را ربوده اند و به جستجوی دزد گوسفندان است.
او خنجری بر سر چوبدستی خود می بندد و روستا به روستا به جستجوی گوسفندان می گردد تا به نشستگاه خواجه نظام الملک می رسد و به ظاهر قصد دادخواهی می کند که به یکباره به خواجه نظام الملک حمله ور می شود و با ضربات پی درپی خنجر ، او را می کشد.
کشتن نظام الملک را در آن زمان به اسماعیلیان پیوند دادند. سی و پنج روز بعد در ۱۵ شوال پس از مرگ او ملکشاه نیز درگذشت و بر پایه برخی حدسوگمان تاریخنویسان به دست هواخواهان خواجه به او زهر خورانده شده بود، و بعضی تاریخ نویسان نیز قتل ملکشاه بوسیله خوراندن زهر به وی را به خلیفه عباسی، المقتدا بامرالله نسبت می دهد.
مطلب مشابه: بیوگرافی ستارخان سردار ملی؛ درباره زندگی ستارخان از تولد تا مرگ
حسن صباح و حشاشین

حسن صباح چهرهای کاریزماتیک بود. وی نفوذ عجیبی بر انسانها داشت.
وقتی سخنرانی میکرد پیروانش با شنیدن هر کلمهای میگریستند و زمانی که دستوری به کسی میداد، بیدرنگ اطاعت میکرد..
فداییان حسن صباح در سراسر کشور پراکنده بودند و با خنجری که در لباس پنهان میکردند میتوانستند هر کس را که حسن صباح اراده میکند از پای درآورند.
راهی شدن آنها برای عملیات ترور شباهت زیادی به عملیاتهای استشهادی داشت.
زمانی که یک فدایی زنده از ماموریت بازمی گشت مادر و خانواده او مویه میکردند و کشته نشدن وی در راه حسن صباح را خسرانی بس بزرگ میدانستند.
آنها حقیقت عالم را حسن صباح میدانستند و خود را ولایی مینامیدند. این نفوذ حیرت انگیز باعث شده بود مورخان غربی شایعه کنند که حسن صباح به پیروانش حشیش و مواد روانگردان میدهد و به همین دلیل اسماعیلیان را فرقه حشاشین (یا آنطور که در انگلیسی میگویند Order of Assassins) بنامند.
مورخان غربی که چنین موردی را در تاریخ خود سراغ نداشتند استدلال میکردند که چنین تاثر غریبی بر انسانها فقط با مسموم کردن روان آنها توسط مواد مخدر ممکن است.
اما پژوهشهای بعدتر نادرستی این نظریه را اثبات کردند و تاثیر حسن صباح بر پیروانش صرفا از طریق آموزهها و نفود شخصیت و کلامش صورت میگرفت و در منتالیته شرقی چنین چیزی بعید نبود.
ذهنیت شرقی استبدادزده، عرفانزده و دگر آیین بود و رهبران مذهبی نفوذ فراوانی بر پیروان خود مییافتند. حسن صباح نیز در همین ساختار ممکن میشد و قدرت میگرفت.
اسماعیلیان با به دست آوردن این پیروزی به صرافت افتادند قلعههای دیگری را نیز تصرف کنند. حسن صباح پیروانش را به قهستان و خان لنجان فرستاد و دو قلعه را در آنجا تصرف کرد. به زودی دژ لمسر نیز تصرف شد و فداییان حسن صباح در آنها مستقر شدند. اکنون دیگر حسن صباح در جایگاه یک رهبر معنوی و سیاسی جا افتاده بود و زمان آن رسیده بود تا بواسطه سازمان شگفتانگیز کشتارش در سراسر کشور رعب و وحشت بیفکند.
ترورهای حسن صباح

نخستین قربانی معروف ترورهای حسن صباح، موذن ساوجی بود. موذن ساوجی حاکمی در اصفهان بود که دستور دستگیری اسماعیلیان را داده بود و به همین دلیل یکی از پیروان حسن صباح به نام طاهر نجار وی را به قتل رساند.
خواجه نظام الملک دستور داد طاهر نجار را به جرم این قتل اعدام کنند و جسدش را برای عبرت عامه در شهر بگردانند. اما این کار نه تنها عبرت دیگران نشد بلکه در میان اسماعیلیه وی را به مانند یک شهید واقعی تکریم کردند و خانوادهاش به مناسبت کشته شدن فرزندشان جشن گرفتند.
هدف بعدی خواجه نظام الملک بود. حسن صباح از سالهای جوانی از وی نفرت داشت و این وزیر قدرتمند بزرگترین مخالف اسماعیلیه به حساب میآمد. ملکشاه سلجوقی که از قدرت روزافزون خواجه نظام الملک بیمناک بود، وی را از وزارت برکنار کرده بود، ولی هنوز در میان ملازمان وی قرار داشت.
ملکشاه و خواجه نظام عازم سفر بغداد بودند که یکی از فداییان بوطاهر ارانی به بهانه دادن نامه نزد خواجه نظام رفت و با خنجری شاهرگ وی را برید. خبر قتل خواجه نظام که به حسن صباح رسید وی را خوشحال کرد و خطاب به پیروانش چینین گفت: »قتل هذا الشیطان اول سعاده: قتل این شیطان آغاز سعادت است.»
از آن پس اسماعیلیان بسیاری دیگر را به همین شیوه به قتل رساندند. ب
رنارد لوییس در این باره مینویسد: «در جنگ رعبانگیز و حساب شدهای که اسماعیلیان آغاز کرده بودند، قتل خواجه نظام نخستین حمله از سلسه حملات طولانی بود که سلاطین، امیران، سرکردگان، حکمرانان، و حتی دستهای از فقیهان و علمای دینی که عقاید اسماعیلیان را مردود دانسته و قتل آنها را مباح اعلام کرده بودند، معروض خنجر فداییان شدند.
ملکشاه سلجوقی چهل روز پس از قتل خواجه نظام درگذشت. درگذشت وی دربار و حکومت مرکزی را به شورش و آشوب دچار ساخت و در این میان حسن صباح بر قدرت خود افزود.
برکیارق جانشین وی دست به مبارزهای همهجانبه با اسماعیلیان زد. فقهای شافعی مذهب نیز فتوای جهاد با آنها را صادر کردند. بسیاری از پیروان اسماعیلیه اعدام شدند و اسماعیلیان نیز در پاسخ بسیاری از امرا و فقهای شافعی را ترور کردند. اما برکیارق که دچار جنگ با برادرانش بود توان سرکوب حسن صباح را نداشت.
۲۴ برکیارق در ۲۵ سالگی بر اثر سل مرد و سلطان سنجر به جای وی نشست. سنجر که از قدرت و نفوذ حسن صباح آگاه بود سعی کرد با او صلح کند.
حسن صباح وی را از طریق جاسوسان فراوانی که در دربار سلجوقی داشت ترسانده بود. حسن صباح به جاسوسان خود دستور داد خنجری را در کنار تخت خواب پادشاه فروکنند و چون سنجر بیدار شد و خنجر برهنه را کنار تخت خود دید به نفوذ حسن صباح به دربار پی برد و به صلح با وی از سر ترس روی آورد.
علاوه بر او دیگر حاکمان و حتی فقها نیز از ترس حسن صباح و فداییانش خواب راحت نداشتند و حتی عدهای از ایشان با زره و کلاهخود میخوابیدند.
پس از سلطان سنجر، ملکشاه سلجوقی عزم خود را برای تصرف قلعه الموت و کشتن حسن صباح جزم کرد و سپاهیانش الموت را محاصره کردند.
حسن صباح خانواده خود را از الموت به روستاهای اطراف فرستاد تا مانند دیگران از راه ریسندگی زندگی کنند و خود به مقابله با سپاهیان سلجوقی مشغول شد.
این محاصره طولانی هزینه زیادی برای سلجوقیان داشت و نهایتا هم موفق به تسخیر الموت نشدند. نهایتا هم با مرگ ملکشاه سپاهیان وی متفرق شدند و اسماعیلیان قوای نظامی خود را بازسازی کردند.
اسماعیلیه علاوه بر ترور دشمنان خود را ارعاب نیز میکردند. برای مثال یکی از مخالفان اسماعیلیون در این دوران امام فخر رازی بود.
وی از بزرگترین متکلمین تاریج اسلام است و تسلطش بر علوم اسلامی زبانزد خاص و عام. فخر رازی منتقد فرقه اسماعیلیه بود و اسماعیلیان برای ارعاب او یکی از پیروانشان را فرستادند تا نزد وی درس بخواند و در زمان مناسب بر وی خنجر بکشد.
فدایی مورد نظر نزد امام رفت و هفت ماه شاگرد او بود و پس از آنکه وی را تنها یافت خنجر را بر گلوی امام نهاد و امام توبه کرد و دیگر از اسماعیلیه بدگویی نکرد. حسن صباح دستور داده بود وی را نکشند و فقط بترسانند و زمانی که دست از بدگویی کشید، اسماعیلیه به وی طلا و پول نیز میدادند.
مطلب پیشنهادی: نگاهی بر زندگی مولوی؛ داستان زندگی مولانا از تولد تا مرگ و بهترین اشعار شاعر
مرگ حسن صباح

حسن صباح با این روش، یعنی ترور و ارعاب مخالفان، توانست اسماعیلیه را حفظ کند و گسترش دهد.
وی در طول این سالها هیچ گاه از قلعه الموت خارج نشد و همواره زیستی زاهدانه داشت.
حسن صباح کتابخانه بزرگی در الموت داشت و تا حدودی زبانهای لاتین و یونانی را بلد بود. بیشتر اوقات وی به مطالعه و عبادت میگذشت و خبررسانانش خبر ترورهای مقدس را پس از نماز برای وی میآوردند.
حسن صباح در سال ۵۱۸ هجری قمری مصادف با ۵۰۳ هجری شمسی در قلعه الموت درگذشت. وی به هنگام مرگ حدود هشتاد سال سن داشت و پیش از مرگ کیابزرگ امید را به عنوان جانشین خود انتخاب کرد و فرزندان ذکور خود را به قتل رساند تا مدعی جانشینی نباشند.
ویژگیهای شخصیتی صباح

حسن صباح موفق شد دعوت و دولت نزاریه را در ایران بنیانگذاری و در آن دوران پرآشوب، رهبری کند.
وی متکلم، منجم، فیلسوف، مدبر و مسلط به ریاضی، به خصوص «هندسه»، بود.
صباح به امور نظامی و سیاسی آگاهی داشت و بهخوبی آنها را به انجام میرساند؛ او در سیاست رقیب بزرگی به حساب میآمد.
وی عالمی آگاه، محققی ماهر، خطیبی نافذ و پیشوایی تأثیرگذار بود؛ به شکلی که زندگی زاهدانه وی سرمشق دیگر نزاریان شدهبود؛ نزاریان بسیار به او علاقه داشتند و صباح را «سیدنا» میخواندند.
صباح به زبان لاتین و یونانی آگاهی داشت. وی بیش از سی سال در الموت ساکن بود؛ گفتهشده هیچگاه از آن بیرون نیامدهاست و تنها دو بار از اتاق خود به پشتبام رفته و دائماً در حال مطالعه، اداره دولت و کتابت تعالیم اسماعیلیه نزاری بودهاست.
اما شک بسیاری بر این عزلتنشینی وارد است، زیرا صباح، اسماعیلیه را در ایران و سوریه گسترش داد.
وی کتابخانه بزرگی در الموت ساخت، که شامل موضوعاتی در رابطه با سنتهای دینی مختلف، متنهای علمی، فلسفی و تجهیزات علمی بودهاست، که تا حمله مغول پابرجا بود.
صباح زبان فارسی را، زبان مقدس نزاریها اعلام کرد؛ این تصمیم باعث شد، که برای چندین قرن، تمامی متون اسماعیلیه نزاری در ایران، افغانستان، سوریه و آسیای مرکزی، به فارسی رونویسی شود و علاوه بر به چالش کشیدن مشروعیت زبانی دستگاه خلافت، فرصت مناسبی برای بیان احساسات ملی ایرانی به وجود آید.
البته پیشینه آن در نزد اسماعیلیان ایران به دوران ناصر خسرو قبادیانی میرسید.
صباح نسبت به دستورهای شریعت بسیار حساس بود و با دوست و دشمن یکسان سختگیری میکرد.
از این رو دو پسر خود را به قتل رساند؛ یکی برای قتل داعی حسین قائنی محکوم شد که پس از آن مشخص شد ادعایی کذب بوده و پسرش هیچ دخالتی در این ماجرا نداشتهاست و دیگری که محمد نام داشت، به جرم نوشیدن شراب به قتل رسید.
وی همچنین شخصی که در قلعه نی نواخته بود، را بیرون کرد و بعد از آن هرگز اجازه ورود به او نداد.
صباح به امر معروف و نهی از منکر بسیار اهمیت میداد.
صباح به رغم شکستهای مختلفی که تجربه کرد، هیچگاه دست از تلاش برنداشت و به هدف خود که تشکیل دولت و مبارزه با سلطه سلجوقیان بود، هر روز نزدیکتر شد.
مارکوپولو در سفرنامه خود، از معادل سوریهای «شیخ الجبل» برای معرفی حسن صباح در اروپا استفاده میکند و او را آدم حقهبازی میداند، که با طراحی نقشهها، مردهای جوان را به نزد خود میکشاند.
یک نسخه خطی چینی که در سال ۱۲۶۳ تکمیل شد نیز روایتی شبیه به روایت مارکوپولو را بیان میکند.
روایت مارکوپولو از بهشت حشاشینها
«مارکوپولو» در سفرنامه اش، درباره «بهشت حشاشین» مطالبی نوشته است. او گفته است که حشاشین (که در الموت قزوین حکومت می کردند) جوانان را با خوراندن حشیش در حالت بیهوشی به باغی بزرگ و زیبا منتقل می کردند با جوی های شیر و عسل و دختران زیباروی و … که حالتی از بهشت داشت. بعد از چند روز از زندگی جوانان در این بهشت ساختگی آنها دوباره به این جوانان مواد مخدر می خوراندند و آنها را نزد رهبر حشاشین می بردند.
در این هنگام جوانان برای اینکه بتوانند به آن بهشت برگردند حاضر می شدند هر کاری را برای شخص اول گروه انجام دهند.
اروپایی ها احتمالا از طریق همین سفرنامه با بهشت حشاشین آشنا شده اند. برای پاسخ به این ادعا باید بگوییم که اولا حشیش در آن زمان به عنوان ماده مخدر استفاده نداشته و تصور می شد این ماده، گیاهی دارویی است.
دوما مارکوپولو خودش نمی توانسته این چیزها را از نزدیک دیده باشد چون اصولا گروه مخفی مثل حشاشین، غریبه ها را به قلعه های شان راه نمی دادند تا بتوانند با امنیت بیشتری به فعالیت شان ادامه بدهند.
بنابراین اینکه مسافری از اروپا راه بیفتد و تا قلب خاورمیانه بیاید و وارد مقر حشاشین شود، باورکردنی نیست.
پس احتمالا او داستان های آنها را از مردم عوام شنیده و شاید چیزهایی هم به آن اضافه کرده و به فرنگستان برده تا حالا پس از قرن ها، ما دوباره آنها را از اروپایی ها بشنویم؛ اما نکته این است که این شنیده ها هم نمی تواند درست باشد زیرا اصلا تصور اینکه ارتشی با افیون و مواد مخدر توانسته باشد نزدیک به ۲۰۰ سال پس از مرگ «حسن صباح» (زمان سفر مارکوپولو به ایران ۲۰۰ سال از مرگ حسن صباح، بنیانگذار اسماعیلیان می گذشت) زیر شدیدترین فشارها دوام بیاورد، بسیار غیرمنطقی است.
کلام آخر
ممنون که تا آخر همراه روزانه بودید. ما امروز و در این مقاله سعی کردیم نگاهی داشته باشیم بر زندگی حسن صبح، فرشته مرگ. ما در مقاله خود به اسناد علمی اتکا کرده و سعی کردیم از هرگونه حاشیه دور باشیم. در پایان امیدواریم از خواندن این مقاله لذت برده باشید. / نویسنده امیرسالار کریمی