اشعار محتشم کاشانی + مجموعه شعر کوتاه و بلند شاعر ایرانی محتشم کاشانی
اشعار محتشم کاشانی و شعر کوتاه و بلند زیبا و عاشقانه
در این بخش گلچین زیباترین اشعار محتشم کاشانی (علی محتشم کاشانی ملقب به شمس الشعرای کاشانی) با موضوعات مختلف مانند عشق و زندگی را قرار داده ایم. در ادامه مجموعه شعر بلند و کوتاه محتشم کاشانی را می خوانید.
سخن طی میکنم ناگاه در خواب
در آن بی گه که در جو خفته بود آببه گوش آمد صدایی در چنانم
که کرد از هزیمت مرغ جانمچنان برخاستم از جا مشوش
که برخیزد سپند از روی آتشچنان بیرون دویدم بیخودانه
که خود را ساختم گم در میانهمن درمانده کز بیرون این در
به آن صیاد جان بودم گمان برز شست شوق تیری خورده بودم
که تا در میگشودم مرده بودم
***
چه گویم نطقم آن قدرت ندارد
که اینجا کلک خود در جنبش آردکند آغاز ناخوش داستانی
برد خوشحالی از طبع جهانی
***
ای بلند اختر سپهر وجود
وی گران گوهر خزانه جودبه خدایی که داشت ارزانی
به تو در ملک خود سلیمانیکه اگر زین فتاده مور ضعیف
برسد عرضهای به سمع شریفآن چنان کن کز استماع نوید
نشود نا امید گوش امید
***
اشعار زیبای محتشم کاشانی
محتشم چون عمر صرف خدمت وی میکنی
پادشاهی گر نکردی این زمان کی میکنیتوسن عمر آن جهان پیما ستور باد پا
یک جهان طی می کند چون باد پاهی میکنیسختی راه محبت را دلیل این بس که تو
در نخستین منزلی هر چند ره طی میکنیساقیا بر ساحل غم مانده ام وقتست اگر
کشیت ساغر روان در قلزم می میکنیسنبل از تاب جمالت می نشیند در عرق
زلف را هرگه نقاب روی پر خوی میکنیآهوان در پایت ای مجنون از آن سر می نهند
کاشنایی با سگ لیلی پیاپی میکنیگفته بودی می کنم با محتشم روزی وفا
شاه خوبان وعده کردی و وفا کی می کنی
***
اگر مقدار عشق پاک را دلدار دانستی
مرا بسیار جستی قدر من بسیار دانستینبودی کوه کن در عشق اگر بی غیرتی چون من
رقابت با هوسناکی چو خسرو عار دانستیبه قدر درک و دانش مرد را مقدرا میدانند
چه خوش بودی اگر یار من این مقدار دانستیتفاوت ها شدی در غیرت و بی غیرتی پیدا
اگر آن بی تفاوت یار از اغیار دانستیسیه چشمی که در خوابست از کید بداندیشان
چه بودی قدر پاس دیده بیدار دانستیبت پر کار من کائین دلداری نمی داند
نجستی یک دل از دستش اگر این کار دانستینگشتی شعله بازار رنجش یک نفس ساکن
اگر ازار او را محتشم آزار دانستی
***
از بهر حسرت دادنم هر لحظه منشین با کسی
اوقات خود ضایع مکن بر رغم چون من ناکسیاز شوخیت بر قتل خود دارم گمان اما کجا
پروای این ناکس کند مثل تو بی پروا کسیاقبال و ادبارم نگر کامشب به راهی این پسر
تنها دچارم گشت و من همراه بودم با کسیبا غیر اگر عمری بود پیدا نگردد هیچ کس
یک دم به من چون برخورد در دم شود پیدا کسیبا آن که خار غیرتم در پا بود از پی دوم
در راه چون همره شود با آن گل رعنا کسیسر در خطر تن در عنا دل در گروجان در بلا
فکر سلامت چون کند با این ملامت ها کسیداری ز شیدا گشتگان رسوا بسی در دشت غم
در سلگ ایشان محتشم رسواتر از رسوا کسی
***
من کیستم به دوزخ هجران فتاده ای
وز جرم عشق دل به عقوبت نهاده ایتشریف وصل در بر اغیار دیده ای
با دل قرار فرقت دل دار داده ایاز جوی یار بر سر آتش نشسته ای
وز رشگ غیر بر در غیرت ستاده ایپا از ره سلامت دوران کشیده ای
بر خورد در ملامت مردم گشاده ایدر شاه راه جور کشی پر تحملی
در وادی وفا طلبی کم اراده ایدر کامکاری از همه آفاق کمتری
در بردباری از همه عالم زیاده ایچون محتشم عنان هوس داده ای ز دست
وز رخش کامرانی دوران پیاده ای
***
مجموعه شعر محتشم کاشانی
زهی ز عشق جهانی تو را به جان مشتاق
من از کمال محبت جهان جهان مشتاقنهان ز چشم بدان صورت تو را این است
که دایمم من صورت طلب به آن مشتاقز دست کوته خود در هوای زلف توام
چو مرغ بی پر و بالی به آشیان مشتاقبه محفل دگران در هوای کوی توام
چو آن غریب که باشد به خانمان مشتاقکنم سراغ سگت همچو کسی که بود
ز رازهای نهانی به همزبان مشتاقعجب که ذکر تو جز شهادتم نشود
ز بس که هست به نام خوشت زبان مشتاقبه محتشم چه فسون کرده ای که می گردد
نفس نفس به تو مایل زمان زمان مشتاق
***
باز ای دل شورانگیز رو سوی کسی داری
چشم از همه پوشیده بر روی کسی داریای آتش دل با آن کز دست تو می سوزم
چون از تو کنم شکوه تو خوی کسی داریهر گل که به باغ آید می بویم و می گویم
در پای تو میرم من تو بوی کسی داریای دل ز سجود تو محراب به تنگ آید
ورنه نظر رگویا ابروی کسی داریبگسل ز من ای عاقل ورنه نفسی دیگر
زنجیر جنون بر پا از موی کسی داریای محتشم ار دهرت همسایه مجنون کرد
خوش باش که جا در عشق پهلوی کسی داری
***
گوش کردن سخنان تو غلط بود غلط
رفتن از ره به زبان تو غلط بود غلطاز تو هر جور که شد ظاهر و کردم من زار
حمل بر لطف نهان تو غلط بود غلطمن بی نام و نشان را به سر کوی وفا
هر که می داد نشان تو غلط بود غلطبا خود از بهر تسلی شب یلدای فراق
هرچه گفتم ز زبان تو غلط بود غلطتا ز چشم تو فتادم به نظر بازی من
هر کجا رفت گمان تو غلط بود غلطدر وفای خود و بد عهدی من گرچه رقیب
خورد سوگند به جان تو غلط بود غلطمحتشم در طلبش آن همه شب زنده که داشت
چشم سیاره فشان تو غلط بود غلط
***
آخر ای سنگدل از کشتن ما چیست غرض
غیر اگر بی غرضی نیست تو را چیست غرضتو جفا پیشه چو یاری ده اهل غرضی
پس ازین یاری و اظهار وفا چیست غرضباز در نرد محبت غلطی باخته ای
ای غلط باز ازین مغلطها چیست غرضگر به خوبان دگر پیش تو هم از پی غیر
گنهی نیست ز تهدید جزا چیست غرضغیر را دوش چو راندی به غضب باز امروز
زین نهان خواندن اندیشه فزا چیست غرضجوهر حسن بود حسن وفا حیرانم
که نکویان جهان را ز جفا چیست غرضمحتشم داشت فغان و تو در آزار او را
شاه را ورنه ز آزار گدا چیست غرض
***
شعر معروف باز این چه شورش است..
باز این چه شورش است، که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟باز این چه رستخیز عظیم است؟ کز زمین
بی نفخ صور، خاسته تا عرش اعظم استاین صبح تیره باز دمید از کجا، کزو
کار جهان و خلق جهان جمله درهم استگویا، طلوع می کند از مغرب آفتاب
کآشوب در تمامی ذرات عالم استگر خوانمش قیامت دنیا، بعید نیست
این رستخیز عام، که نامش محرم استدر بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم استجن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا، عزای اشرف اولاد آدم استخورشید آسمان وزمین، نور مشرقین
پرورده کنار رسول خدا، حسین
***
کشتی شکست خورده طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلاگر چشم روزگار بر او زار میگریست
خون میگذشت از سر ایوان کربلانگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلااز آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
امشب ای شمع طرب دوست که همخانه توست
هجر بال و پر ما بسته که پروانه ی توستمن گل افشان کاشانه خویشم بسرشک
که بخار مژه ی جاروب کش خانه توستمن خود از عشق تو مجنون کهن سلسله ام
که ز نو شهر بهم برزده دیوانه توستدل ویران من ای گنج طرب رفته به باد
دل آباد که ویران شده ویرانه توستمن ز بزمت شده از بادیه پیمایانم
باده پیما که در آن بزم به پیمانه توستمکن ز افسانه غم رفته به خواب اجلم
تا ز سر خواب که بیرون کن افسانه توستمحتشم حیف که شد مونس غیر آن دلدار
که انیس دل و جان من و جانانه توست
***
نه می نهم از دست عشق جام نشاط
نه میزنم به ره از بار هجر گام نشاطغم تو یافته چندان رواج در عالم
که از زمانه برافتاده است نام نشاطچرا به بزم وصال تو بیشتر ز همه
کشید شحنه هجر از من انتقام نشاطدلا به سایه غم رو که افتاب طرب
رسیده است دگر بر کنار بام نشاطکمال حوصله بنگر که مرغ دل هرگز
ز دام غم نرمید و نگشت رام نشاطزنند دست به دست از حسد تمام جهان
اگر زمانه به دستم دهد زمام نشاطبه بزم عیش بده جای محتشم که بود
جفا کشان تو را بزم غم مقام نشاط
***
چیزی که به گل داده خدا زیباییست
وان نیز که داده سرور ار عنائیستاما به تو آن چه داده از پا تا سر
اسباب یگانگی و بی همتاییست
***
خانی که سپهرش به سجود آمده است
مه بر درش از چرخ کبود آمده استدر سایه ی آفتاب عیسی نسبی است
کز چرخ چهارمین فرود آمده است
*****
تا هست جهان به کام خان باد
خان کامستان و کامران بادتا هست زمانه آن یگانه
سر خیل اعاظم زمان بادهر بنده بارگه نشینش
در مرتبه باد شه نشان بادخشت ته فرش آستانش
بر تارک هفتم آسمان بادماوای همای دولت او
بالاتر از این نه آشیان بادذاتش که یگانه زمانه است
ز آفات زمانه در امان باددستش که همیشه تاج بخش است
افسر نه فرق فرقدان باداقبال که مطلق العنان است
با او همه وقت همعنان بادنصرت ز پی عساکر او
پیوسته چو بی روان روان بادفتحش به ملازمت شب و روز
در سلسله ملازمان بادهر فتح که رخ نماید از خان
فتحی دگر از قفای آن باداز خیل غنیم او غنیمت
در لشگر وی جهان جهان بادخصمش که ز عمر میکشد رنج
منت کش مرگ ناگهان بادامروز چو شاه محتشم اوست
لطفیش به محتشم نهان باداو باقی و دولتش مقارن
بادولت صاحب الزمان باداین نظم بدیهه چون دعاییست
معروض به خان نکته دان باد
***
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتادبیاختیار نعره هذا حسین او
سر زد چنانکه آتش از او در جهان فتادپس با زبان پر گله آن بضعهالرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسولاین کشته فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توستاین نخل تر کز آتش جانسوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توستاین ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
***
این حوض که دل هلاک نظاره اوست
صد آیه فیض بیش درباره اوستدر دعوی اعجاز زبانیست بلیغ
آبی که زبانه کش ز فواره اوست
***
گردون که به امر کن فکان چاکرتست
فرمانده از آنست که فرمانبر توستدر سایه محال نیست خورشید که تو
خورشیدی و سایه خدا بر سر توست
***
این خشک لبِ فتاده دور از لبِ فرات
کزخون او زمین شده جیحون، حسین توستاین قالب طپان، که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون، حسین توست
***
این آب که شعله وش ز جا می خیزد
وز میل به ذیل باد می آویزدماناست به اشگ محتشم کز تف دل
می جوشد و از درون برون می ریزد
***
ای شیخ که هست دایم از نخوت تو
در طعنه آلایش من عصمت توگر عفو خدا کم بود از طاعت تو
دوزخ ز من و بهشت از حضرت تو
***
نواب کز و نیم مه و سال جدا
این عیدم از آن قبلهٔ آمال جداامروز که طوف کعبه فرض است و ضرور
من ماندهام از کعبه اقبال جدا
***
ای نورده آیینه ی احساس مرا
لطف تو کلید قفل وسواس مرانام تو خدا کرده چو فرهاد تو نیز
بردار ز پیش کوه افلاس مرا
***
تک بیتی ها
به نیکی می بری نامم ولی چندان بدی با من
که گم می خواهی از روی زمین نام و نشانم را
***
گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سر
عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت…
***
به من می کنی لطفی از حد زیاده
مرادت ازین لطف ایذاست گویی
***
رفتی و می آورد جذبه ی شوقت ز پی
خاک مرا عنقریب همره باد صبا
***
از الفت درد اگر چه کلفت داری
صد شکر که بر علاج قدرت داری
***
زِ دوری تو نَمُردم؛ چه لافِ مهر زنم؟
که خاک بر سر من باد و مهربانی من
***
نرگس چشمت ای گل می فکند دمادم
در دل چاک چاکم ای مژه خارخاری
***
پراکنده عشقی که دانم به طعنش
لب اوست گویا دل ماست گویی
***
وصل بی منت او با تو به یک هفته کشد
گو وصالی که چنین است به یک ماه مکش
***
شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست
گریه های سحرم را اثری پیدا نیست
***
ای شمع بتان تا کی بر گرد درت گردم
پروانه خویشم کن تا گرد سرت گردم
***
زهی ز عشق جهانی تو را به جان مشتاق
من از کمال محبت جهان جهان مشتاق